امروز : سه شنبه، ۷ بهمن ، ۱۳۹۹ - 13 جماد ثاني 1442
سعید حجاریان بین سیاست و زندگی روزمره میدوید
این گفتوگو هم از دیگر کارهای خوب خانم «کبوتر ارشدی» است. گروه روشنفکری-پایگاه تحلیلی بنیاد باران: نظریهپردازان و جامعهشناسان امروزی از موضوعی مثل روزمرهگی هم به سادگی عبور نمیکنند. در ابتدا شاید خیلی مهم و پیچیده نباشد، اما وقتی به تاثیرات و جزئیات این بحث وارد می شوی، درمییابی که اساسا جای خیلی از بحثهای […]
این گفتوگو هم از دیگر کارهای خوب خانم «کبوتر ارشدی» است.
گروه روشنفکری-پایگاه تحلیلی بنیاد باران: نظریهپردازان و جامعهشناسان امروزی از موضوعی مثل روزمرهگی هم به سادگی عبور نمیکنند. در ابتدا شاید خیلی مهم و پیچیده نباشد، اما وقتی به تاثیرات و جزئیات این بحث وارد می شوی، درمییابی که اساسا جای خیلی از بحثهای دنیای مدرن، همینجاست. بخشهایی از این موارد و سوالات را با محمدامین قانعی راد درمیان گذاشتیم. وی رئیس انجمن جامعهشناسی ایران و عضو هئیت علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور است.
***
- بررسی امکان تولید فکر در زندگی روزمره را با توجه به دودیدگاه میتوان توضیح داد؛ برخی معتقدند که در زندگی روزمره به واقع اندیشه تولید نمیشود و در این معنا باید زندگی روزمره پس رانده شود. برخی دیگر اما مبنای زیست روشنفکرانه را در درگیری با زندگی روزمره تعریف میکنند و مبنای تولید ادبی و فکری را در توجه به زندگی روزمره میدانند؛ کما اینکه در تکستهای فلسفی بسیاری نقد زندگی روزمره یا واکاوی امکانهای زندگی روزمره را عطف توجه قرار میدهند. در دیدگاه شما به عنوان یک پژوهشگر فرهنگی، جدای از چشماندازهای صرف آکادمیک برای تولید دانش، در زیست روزمره چه امکانهایی برای تولید فکر قابل شناسایی است؟
دیدگاهی که زندگی روزمره را بیش از اندازه فقیر میداند که بتوان به محصولات فکری آن اتکاء کرد برمیگردد به تئوری انتقادی با صورتبندی نخبهگرایانهاش که به یک معنا روی نقش نخبگان تاکید میکند. در این دیدگاه نظریهپردازی کار نخبگان است و تودهها در شرایط جدید به ویژه در شرایط گسترش صنعت فرهنگ تحت تاثیر رسانهها و القائات ایدئولوژی سرمایهداری قرار گرفتهاند و اذهانشان مسموم شده است. زندگی روزمره به ترتیبی کلونیزه یا مستعمره شده و تحت تاثیر فضای مطبوعات و موسیقی و هنر پاپ که برای عامه نوعی احساس رضایت کاذب و خوشآیندی ایجاد میکند، زندگی روزمره را تحت سلطه خودش گرفته و باعث شده توده مردم فاصله بگیرند از درکی که میتوانند نسبت به کلیت جامعه داشته باشند یا از درکی که میتوانند نسبت به تاریخ داشته باشند و از چشمانداز وسیعتری که میتوانند برای فهم مسایل اجتماعیشان اتخاذ کنند و نیز از ربط دادن مسائل زندگی روزمرهشان به مسایل کلان تاریخی. یعنی چیزی که یک نخبه فکری از مردم انتظار دارد که بتوانند زندگی روزمره را به مسایل کلان فکری و اجتماعی ربط دهند ولی چون فاقد این توانایی فکری هستند، پس به این نتیجه میرسد که نباید دریافتهای روزمره مردم را پذیرفت یا نباید به آن امید بست. چرا که توده مردم تحت سلطه صنعت فرهنگ قرار دارند. قبلا هم این بحث توسط لنین مطرح شده بود که تفکر طبقه کارگر تفکری چندپاره است. تفکری که دارای چشمانداز کوتاهمدت است و افقهای وسیعتر را نمیتواند ببیند لذا بیشتر منافع خودش را در موقعیتهای کوتاهمدت میبیند و تفکر کلنگر و تاریخینگر و جامعهنگر ندارد و از دل این تفکر چندپاره یا خُردنگر و محدود طبقه کارگر نهایتا مبارزه اتحادیهای (Unionism) درمیآید که بیشتر به دنبال افزایش دستمزد یا بهبود شرایط کار است. از این قرار با سرمایهداری وارد چانهزنی میشود و دستمزدش را کمی بالا میبرد و به زندگی ادامه میدهد. نمیتواند به روند تغییر تاریخ توجه کند و نقش خودش را به عنوان کنشگر تاریخی انجام دهد. به این دلیل است که از لنین تا آدورنو یا هورکهایمر نظریهپردازانی داریم که به زندگی روزمره اعتمادی ندارند و نمیتوانند زندگی روزمره را به عنوان سرمشقی بدانند که اندیشه را متحول میکند و به جلو میراند. اما در کنار این رویکرد جریان دیگری شکل گرفت از درون جریان چپ، توسط کسانی مانند هانری لوفور یا ادوارد تامپسون یا کسانی که دریافت فرهنگی از مارکسیسم را میپذیرفتند و رویکرد مطالعات فرهنگی دارند نوعی توجه به زندگی روزمره پیدا شد تا آنجا که حتی قائل شدند که زندگی روزمره میتواند جنبه رهایی بخشی داشته باشد.
- مثل میشل دوسرتو که ستایش زندگی روزمره را به وضوح مطرح میکند. ستایش از ایستادگی/مقاومت جاری در زندگی روزمره را…
بله زندگی در خیابان یا زندگی روزمره در خیابان را دوسرتو مطرح میکند و معتقد است که فرهنگ روزمره نه تنها جذب آموزههای صنعت فرهنگ در ذهنیت طبقه کارگر نیست بلکه بهنحوی مقاومت طبقه کارگر محسوب میشود در مقابل سلطه ایدئولوژیک سرمایه داری. لذا عناصر مقاومت را جستوجو میکند و نه عناصر تحت سلطه قرار گرفتن را. اینکه زندگی روزمره به یک میزان دارای رهایی بخشی از درون خودش است. رهایی بخشی (Emancipation) پیامی است که توسط «پیشگام» به مردم ابلاغ میشود یا دستاوردی است که از زندگی روزمره خود مردم میجوشد؟ در این باره دو دیدگاه متفاوت وجود دارد. رویکرد اول که شما مطرح کردید به نحوی منطبق با همان نظریه نخبهگرایانهای است که به نقش پیشگام در زندگی اجتماعی بهای زیادی میدهد. خب این در ایران هم سابقه دارد مثلا نقشی که شریعتی برای روشنفکر قایل بود به عنوان پیامبری که آگاهی را به تودهها منتقل میکند با همان حال و هوای نخبهگرایانه انطباق دارد. خطاب او به کسی است که به نوعی آگاهی ویژه رسیده است و این آگاهی را منتقل میکند. البته شریعتی بین روشنفکر و تحصیلکرده تفاوت میگذارد و میگوید روشنفکر لزوما کسی نیست که مدارج علمی بالایی داشته باشد و از ابوذر مثال میزند که بدون دانش رسمی هم میتواند جهتها را تشخیص بدهد و رسالت روشنفکری خود را داشته باشد. ما با این رویکرد به طور گسترده مواجه بودیم، با مفهوم «پیشگام» نزد طرفداران حزب توده یا چریکهای فدایی یا مجاهدین خلق یا حتی نزد خیلی از دستاندکاران انقلاب اسلامی. این مفهوم پیشگام خیلی مطرح بود و صورتهایی از آن هنوز هم وجود دارد به صورتهایی دینی و غیر دینی. وقتی آقای مصباح یزدی میگوید مردم نمیتوانند تشخیص بدهند و باید علما مسیر را به آنها نشان بدهند به نوعی همین رویکرد اول را در نظر دارد! از این جهت مصباح یزدی با مدافعان این رویکرد که اعتقاد به نقش پیشگام دارند تفاوت ندارد. منتها یکی معمم است یکی نه! مثلا آقای یوسف اباذری در برخورد با قضیه پاشایی گفت این آدمهای ابله! به کسانی خطاب کرد که در تشییع جنازه پاشایی شرکت داشتند. او نوعی بلاهت را به این جماعت نسبت داد و در این حرکت که حرکتی آمیخته به زندگی روزمره بخشی از جوانان کشور بود، امر شایسته تقدیری نیافت که بتواند نقطه رهایی یا امیدی در آن پیدا کرد و گفت که اینها باید بروند به جای پاشایی به گروههای مرجع روشنفکری یا فرهنگ بالا (High culture) در فرهنگ موسیقی مراجعه کنند. برای مثال ایشان به «باخ» ارجاع داد. نوعی فرهنگ بالا و فرهنگ پایین را مطرح کرد. ما هنوز به شیوههای مختلفی درگیر این رویکردها هستیم. اینکه نقطه درست دیالکتیک توده و نخبگان را کجا میتوان یافت هنوز به نظریه صریح و روشنی نرسیدهایم. دیالکتیک بین تاریخ و نظریه؛ تاریخی که همان امر واقعی ست که رخ میدهد و نظریهای که نخبگان ارایه میدهند. در مصاحبهای که سالها پیش با سعید حجاریان برای تدوین کتاب «هابرماس و روشنفکران ایرانی» داشتیم – کتابی که من و علی پایا بعد از آمدن هابر ماس به ایران با شانزده نفر از روشنفکران به شکل مصاحبه تنظیم کردیم و پس از سالها امسال اجازۀ انتشار یافت- ایشان میگوید من بین سیاست و زندگی روزمره میدویدم. بین نظریه و سیاست روزمره!! این خیلی خوب است که چنین دویدنی درکار باشد. کسی ممکن است بگوید من بین سیاست و زندگی روزمره رفت و آمد میکردم. رفت و آمد با دویدن دو موضوع متفاوت است. یک موقع میخواهیم نظریه را به زندگی روزمره تزریق کنیم مثل کاری که عرفا در اسفار اربعه هم دارن، سفرمن الحق الی الخلق، آنها موقعی که به حقیقت رسیدند از بالا میخواهند حقیقت را برای توده بیاورند. روشنفکران هم یک موقع به نظریهای میرسند که میخواهند آن را ببرند برای زندگی روزمره. یک سری هم زندگی روزمره را مبنایی قرار میدهند برای نظریهپردازی اما یک سری هم هستند که بین این دو موقعیت میدوند. یعنی سعی میکنند که آخرین تحولات زندگی روزمره را در نظریه بازتاب دهند و آخرین تحولات نظری را در سیاست روزمره. حالا اگر شما به جای سیاست روزمره بگذارید فرهنگ روزمره یا زندگی روزمره و بخواهیم به الگویی دیالکتیکی بین روشنفکر و توده برسیم باید این رویکرد را در نظر بگیریم که کار مشکلی هم هست و از روشنفکرانی برمی آید که یک پا در آکادمی داشته باشند و یک پا در زندگی روزمره تا این مسیر را بدوند.
- شما به داشتن نوعی دغدغه به معنای اضطراب خاطر برای تحول در زیست به تکرار رسیده اشاره دارید به عبارتی به مهمترین وجه کارکرد فلسفه که تاثیرگذاری بر روند حیات و زندگی انسانهاست….
بله، هم دغدغه داشتن و هم حضور داشتن. بسیاری از نظریه پردازان دغدغه مردم را دارند ولی این کافی نیست باید حضور در زندگی روزمره و مشارکت در زیست روزمره هم داشته باشند. روشنفکر باید در یک کنش مشارکت داشته باشد. حرکت (Movement) و کنش (Action) در زندگی روزمره وجود دارد. موجود زنده کنش دارد. فلاسفۀ حیاتگرا (Vitalist) معتقد هستند که خود زندگی مهم است و نه تفکر! در نظر نیچه خیلی تفکر مهم نیست. در تبارشناسی نیچهای، نظامهای اخلاقی و نظریات فاخر موقعی تولید میشوند که زندگی دچار زوال و دچار کاستی میشود. وقتی زندگی در جریان است که نظریه رخ نمیدهد. نیازی به نظریه نیست. ولی زمانی هست که به قول هایدگر جریان عادی زندگی روزمره دچار اختلال میشود و یا «چکش میخورد روی دست» و بعد آنجاست که یک سری افراد به فکر فرو میروند و تئوری رشد میکند. به همین دلیل برخلاف برخی که معتقدند تفکر و اندیشه در شرایط استبداد ایجاد نمیشود، اتفاقا در ایران بزرگترین نظرپردازان ما در شرایط استبداد ظهور کردند. از گروههای مختلف فکری گرفته تا هنرمندان و نویسندگان بزرگ در شرایط استبداد ظهور کردند. شما هم گفتید بین ادبیات و زندگی روزمره ارتباط وجود دارد. ادبیات هم التبه سطحی از زندگی روزمره بالاتر میآید. آلکسی دوتوکویل بررسی میکند که چرا مردم در آمریکا نظریاتشان خیلی ساده و معطوف به عمل ست ولی در آلمان نظریات خیلی پیچیده و دشوار میشود! توکویل دلیلش را این میداند که در آمریکا مردم اهل عمل هستند و کار میکنند و زندگی در جریان است وقتی در جریان است نیازی به نظریهپردازی پیچیده هم نیست ولی در آلمان که امکان کنش سیاسی کمتر وجود دارد مردم در عالم ایده کار میکنند وقتی امکان تاثیر گذاری در عالم واقع نداری در دستگاه فکریات نظریات پیچیدهای را تنظیم میکنی. لذا فلسفه در آلمان بسیار پیچیده است در صورتی که در آمریکا عمل گرا و ساده است.
- بیایید رویکردهای مختلف جامعهشناختی به امر روزمرهگی را واکاوی کنیم. این رویکردها متفاوت و متنوع است. ولی مشخصا میخواهم بدانم اینکه تولید فکر را در زندگی روزمره امکانپذیر ندانیم به چه میزان میتواند دقیق باشد؟ در روزمرهگی نوعی چرخه تکرار را داریم. این چرخه تکرار در طبقهای که به لحاظ اقتصادی با ثباتتر است، به دلیل اندکی رفاه اقتصادی، بیشتر از اقشار یا طبقه محروم است که از صبح تا شب هیچ امکان و چشمانداز زیست در فراغت را ندارند. اینجا موضوع «عادتوارهها» قابل بررسی میشود که خود این عادتوارهها سبک زندگی را پدید میآورند. سبک زندگی تلاش ناخودآگاه امکانیابی برای زندگی است. مثلا شما به امکان مبارزه اتحادیه از قول لنین اشاره کردید، در زیست انسان ایرانی میشود به رویکرد خیریهای که از دل عادتوارههای سنتی و دینی تولید میشود اشاره کرد. پس فکر تولید میشود ولی اینکه چه نوعی از تفکر را در حوزه روشنفکری متعالی میدانیم جای بحث دارد. نقد روزمرهگی یا نگاه سلبی به آن؟
در زندگی روزمره یا فرهنگ گذشته وقتی نگاه کنیم میبینیم که میتوانیم از چیزی با عنوان «خِرد زندگی روزمره» نام ببریم. همان که برخی از آن به عنوان خِرد ایرانی نام میبرند. دکتر مرادی مقالهای دارد به نام باغ ایرانی. باغ ایرانی را نحوهای از تلفیق بین معماری، مشکلات محیط زیستی و جنبههای هنری میداند که چارچوب منطقی و زیباییشناختی برای زندگی فراهم میکند. در این شرایط احتمالا دانشها و تکنولوژیهایی شکل پیدا میکنند که بومی یا فرهنگی نام دارند. شما به خیریه اشاره کردید من میتوانم به قنات اشاره کنم. آیا در اینها خردی وجود دارد یا نه؟ به هر حال در این رویکردها و تمهیدات زیستی نوعی از خرد (Wisdom) وجود دارد. حتی چینش غذایی دارای نوعی منطق یا دانش سنتی است. به طور تاریخی در زندگی روزمره تولید معنا و نظم و رابطه و… صورت میگیرد. در جوامع شبیه ما البته هر چه جلوتر بیاییم زندگی روزمره وابسته به تکنولوژیستها و فنآوران میشود لذا خرد مستتر در زندگی روزمره تضعیف میشود و از سوی دیگر خرد مدرن ومبتنی بر تاملات آگاهانه را هم به دست نمیآورد. در دانشگاه به عنوان یک نهاد مدرن تولید دانش مدرن نداریم و از ان طرف تولید خرد بومی را هم از دست میدهیم. آن کلیت معنا دار پس رانده میشود ولی چیزی هم جایگزین نمیشود.
- به نظر شما قدرت یا به نوعی سیاست این مدیریت را به عهده ندارد، حتی خیلی غیر قابل رویت؟
در یک بخش حرف شما قابل قبول است ولی در بخش دیگر مبادله و جریان کالایی شدن اقتصاد و عامل سرمایهداری در کنار عامل سیاست هم نقش دارد. این دو مولفه، زندگی روزمره را کلونیزه یا استثمار میکنند. منطق زندگی روزمره را از آن میگیرند و منطقزدایی میکنند.
- جنسی از فرهنگهای متفاوت دقیقا توسط تفاوت اقتصادی اقشار مردم که در میدانهای اجتماعی متفاوتی در ارتباط با مدیریت نهاد قدرت هستند، بازتولید میشود. میشود گفت به نوعی عامل بیرونی در بازتولید نوعی از اندیشه در زندگی روزمره موثر واقع میشود به جای خرد بومی یا سنتی؟
تکنولوژی، اقتصاد و سیاست… هر سه اینها که جدا از هم نیستند، موثر است. دو فاکتور کارکرد و قدرت با هم عمل میکنند. پیوندی که کم و بیش بین ثروت و قدرت وجود دارد، منطق خودش را میآورد که به ویژه در فرایندهای نوسازی آن منطق را استحکام میبخشد و منطق زندگی روزمره را دگرگون میکند. نظریه انتقادی هم صنعت فرهنگ را در تسخیر زندگی روزمره موثر میداند. پول وتولید و کالایی شدن فرهنگ آنچه را که دیگر ارزش اقتصادی ندارد، ارزشزدایی میشود و در این میان فرهنگ عامه نیز به دلیل فقدان ارزش اقتصادی به کنار میرود وبه تدریج حذف میشود. فرهنگ ارگانیک که پیش از این زندگی روزمره را به طور معناداری شکل میداد با ورود مکانیزاسیون دچار فروپاشی میشود و همراه آن زندگی روزمره هم توان خود برای تولید دانش و خرد عملی را از دست میدهد.
- حالا که بحث به اینجا رسید، بهتر است به تعریف زندگی روزمره بها بدهیم. وقتی عادتوارههای انسان روستانشین با انسان شهری متفاوت است، وقتی حتی زندگی و زیست مردم یک شهر باهم متفاوت است پس ما از چه چیزی زیر نام روزمرهگی حرف میزنیم؟ نظریه انتقادی چگونه باید به این تنوع زیستی برخورد کند؟ و در نهایت اگر تولید اندیشه قرار است برای مردم باشد نگاه سلبی ما به زیست بخش عظیمی از مردم جامعه چه چیزی را قرار است تغییر دهد؟
اینکه زندگی روزمره اساسا چه هست، با توجه به پشتوانه نظری آن در جامعهشناسی معمولا «لایف» و «سیستم» در مقابل هم قرار میگیرد. یک سو زندگی و سوی دیگر سیستم قرار دارد. زندگی، سیستم ندارد ولی سیستم، زندگی ندارد و در آن همه چیز از پیش طراحی شده است. زندگی، برخلاف سیستم، پویایی دارد. چنانچه این اعتقاد وجود دارد که پویایی خود زندگی همه چیز را حل میکند و همراه با یک نوع جنبش و کنش است. زندگی جایی است که سیستم نیست. وقتی سیستم بیاید زندگی توانایی خودش را از دست میدهد و سیستم جایگزین زندگی میشود. الان بحث روی این است که اصلا ما زندگی روزمره داریم یا نه؟ در شرایط بوروکراتیک، همه چیز برای ما تدوین شده است؛ قوانین و مقررات و… لحظههای ما را تعیین میکنند. بوروکراسی یک سیستم است. روابط انسانی که از تحکم و تصرف سیستم آزاد است، زندگی روزمره است. قلمروهای آزاد، زندگی روزمره است. در حال حاضر به چه میزان این تعریف در زندگی صادق است؟ تا جایی که قواعد عمل میکند، سسیستم دارد کار میکند. در دانشگاه هم همینطور است. شورای عالی انقلاب فرهنگی، رئیس دانشگاه و مقررات آن زیست جهان روزمره علم را پس رانده است و سیستم دانشگاهی را جایگزین کرده است. زیست جهان روزمره علم چیست؟ جایی است که استادان خارج از چارچوبهای رسمی تعیین شده با هم تعامل داشته باشند. در جامعه جدید زندگی سازمانی وجود دارد که با زندگی روزمره متفاوت است و به میزانی که بتوایم روابط انسانی دانشگاهی را از زندگی سازمانی رها کنیم، توان تولید دانش پیدا میکنیم. برای تولید دانش باید کامیونیتی را در برابر اورگانیزیشن قرار دهیم یعنی اجتماع را در برابر سازمان قرار دهیم، اورگانیزیشن عرصه قواعد از پیش تعیین شده است در صورتی که کامیونیتی عرصه همبودی آزاد انسانهاست که از طریق گفتوگو شکل میگیرد. آگورای فضای عمومی عرصه زندگی روزمره است. ما از چه زندگی روزمرهای میتوانیم انتظار تولید دانش داشته باشیم؟ در سیستم نیاز به تفکر نداریم چرا که به طور مکانیکی برای ما تعیین شده که چه باید اندیشید.
- این اشاره شما مرا برمیگرداند به بحث از خودبیگانگی که میشل دوسرتو بر آن تاکید دارد. او البته وجهی را عمده میکند که از دل این از خودبیگانگی یا روابط ضدانسانی نوعی رهاییبخشی شکل میگیرد. یعنی این روند از درون خودش به ضد خودش تبدیل میشود.
هر چند تسلط سیستم از خودبیگانگی میآورد ولی مرگ زندگی در این تسلط سیستم هم خیلی بدبینانه است. حرفی است که وبر مطرح میکرد و از قفس آهنین، بوروکراسی و عقلانیتی حرف میزد که آنقدر قاعدهمند است که انسان توسط این قوانین میان میلههای زندان زندگی گرفتار میآید و گویا این همان پایان تاریخ است. از نظر وبر این معنای سکولاریزاسیون است. میشل دوسرتو در این مورد و برخلاف نظر وبر و دیدگاه انتقادی امثال هورکهایمر وآدورنو نگاه خوشبینانه دارد. بر اساس این رویکرد خوشبینانه، در همان جا که ازخودبیگانگی رخ میدهد امید به تحول هم وجود دارد. سیستم روی زندگی روزمره سنگینی میکند ولی ناخواسته برخی عرصههای زندگی روزمره آزاد میماند که همان نقطههای امید و مقاومت است.
- به هر حال اگر خیلی بدبینانه نگاه کنیم زندگی شبیه فیلمهای علمی تخیلی سیاه میشود. در صورتی که جامعه حتی با تمام تسلط پایدار میدانهای قدرت، نشان داده که هر از گاهی طبق موازینی که خیلی هم روشن نیست، تمام سیستمها را برهم میزند. توسط همان انسان ضد خود، این تحول رخ میدهد. درست اینجاست که گویا نقد زندگی روزمره معنا و ضرورت پیدا میکند.
با زندگی روزمره باید تعامل انتقادی داشت تا بتوانیم در عین حال مناسبات و روابطش را درک و تبیین کنیم. امکان تفاوت همیشه هست هر چند که سیستم بخواهد قواعد یکسانی را جاری کند ولی گویا بودن انسان با نوعی از تفاوتها آمیخته است. درون همین تلاشی که برای یکسانسازیاش میشود، امکان امید به تغییر هم وجود دارد. نجات همان جاست که فاجعه در آن رخ میدهد. همان جا که ویرانی هست، درست همان جا باید دنبال نجات بگردیم. اینجا به دو شیوه نقد میرسیم که یکی نقد متعالی (Transcendental) است و دیگری نقد درون ماندگار یا درونمان (Immanent). نقد ترانسندنتال از زندگی روزمره فاصله میگیرد و به صورت متعالی و از بالا سعی میکند زندگی روزمره را دچار دگرگونی کند، اما جریان نقد در نقد درونمان از درون رخ میدهد؛ در اینجا وقتی با زندگی روزمره مردم عجین شدید از درون به نقد آن میپردازید. این رویکردهای متفاوت روشنفکری است. مضامین «روشنفکران متعالی» از درون زندگی روزمره مطرح نمیشوند ولی «روشنفکران ارتباطی» بر نقد درونی روابط زندگی روزمره تاکید دارند. ممکن است اندیشههای روشنفکر متعالی به دلیل برخی جاذبههای فکری یا همگراییهای اجتماعی دیگر در بین برخی از مردم به طور موقت به موضوع گفتوگو تبدیل شوند ولی به دلیل فاصله داشتن با عادتوارههای زندگی روزمره الزاما باعث تحول در کنش و اندیشه جاری نخواهد گشت.
- هستههای فرهنگی، از خودشان مقاومت و پایداری نشان میدهند. روشنفکری متعالی چطور میتواند این هستههای پایدار را از بیرون بشکند؟
به نظر میرسد روشنفکری متعالی در نهایت میتواند سیستم تولید کند به این معنا نوعی مستعمره کردن زندگی روزمره شکل میگیرد و نه توانمند کردن آن برای تغییر. گویا خود این اندیشهها به نوعی از جنس قدرت است. از بالا اعمال میشود تا سیستم بدهد. روشنفکران متعالی، فرهنگ از درون نمیسازند بلکه روشنفکران ارتباطی در صدد این تعامل هستند و اینجاست که تازه بحث ما آغاز میشود در این معنا که چگونه نقد «درونمان» توسط روشنفکران ارتباطی ممکن خواهد شد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.