امروز : سه شنبه، ۷ بهمن ، ۱۳۹۹ - 13 جماد ثاني 1442
سارتر، روشنفکر ستیزنده
این گفتوگو و نیز ترجمه آن، نتیجه پیگیریهای جناب آقای «عبدالوهاب احمدی» است. گروه روشنفکری-پایگاه تحلیلی بنیاد باران: سخنی بهگزافه نگفتهایم اگر ژان پل سارتر را تاثیرگذارترین روشنفکر اروپایی در دو دهه پنجم و ششم سده بیستم بدانیم. او با کارهای ادبی (نمایشنامهها ، رمانها ، نقدها و…) و نیز نوشتههای فلسفی و به ویژه […]
این گفتوگو و نیز ترجمه آن، نتیجه پیگیریهای جناب آقای «عبدالوهاب احمدی» است.
گروه روشنفکری-پایگاه تحلیلی بنیاد باران: سخنی بهگزافه نگفتهایم اگر ژان پل سارتر را تاثیرگذارترین روشنفکر اروپایی در دو دهه پنجم و ششم سده بیستم بدانیم. او با کارهای ادبی (نمایشنامهها ، رمانها ، نقدها و…) و نیز نوشتههای فلسفی و به ویژه موضعگیریهای سیاسیاش بر نسلی از روشنفکران و کنشگران اروپایی و جهان تاثیر گذاشت. سارتر در سال ۱۹۴۵ با موریس مرلوپونتی گاهنامه له تان مدرن (روزگاران نو) را بنیاد نهاد و بسیاری از روشنفکران برجسته آن زمان (سیمون دوبووآر، آلبرکامو، آرتور کستلر و..) به همکاری با آن روی آوردند. سارتر در نخستین شماره له تان مدرن در مقالهای مفهومهای روشنفکر مسئول و ادبیات متعهد را پیش نهاد که با استقبال بسیاری روبرو شد. او همچنین در همان زمان کتاب فلسفی « اگزیستانسیالیسم گونهای اومانیسم است» را نگاشت. نسل جوان پس از جنگ که تشنه دریافتهای تازهای از زندگی، هستی و جامعه و مسئولیتهای اجتماعی بود بسوی این نوآوران اندیشه کشیده شد.
میدانیم از زمانی که امیل زولا در پایان سده نوزدهم در مقاله پرآوازه «من متهم میکنم» یکتنه به دفاع از دریفوس بیگناه برخاست نقش روشنفکر عدالتخواه و اصولمند در اروپا برجسته شد. در نیمه نخست سده بیستم، برخلاف روشنفکران حزبی راست و چپ که سرسپرده این یا آن جریان سیاسی یا ایدئولوژی بودند و موضعگیریهایشان اغلب سیاست زده و آغشته به ایدئولوژی بود، روشنفکران مستقل و اصولمندی هم یافت میشدند که همهجا در برابر بیعدالتی و آزادی کشی میایستادند. اینان هم توتالیتاریسم فاشیستی و هم توتالیتاریسم کمونیستی را محکوم میکردند و هم ارتجاع و استعمار را و گاه برای دفاع از آزادی، تفنگ به دست با فرانکیسم میرزمیدند (جورج ارول ، اندره مالرو و…) و در نبرد با فاشیسم از جان خود نیز میگذشتند (مارک بلوک ، آنتوان دو سنت اگزوپری و…).
سارتر اما با طرح مفهوم روشنفکر مسئول کوشید تا موضعگیری دائمی به سود چپ را به روشنفکران غیرحزبی بپذیراند. همین موضعگیریهای جانبدارانه او ( به ویژه پشتیبانی کموبیش قاطعش از اردوگاه کمونیسم ) سبب شد تا رفتهرفته بسیاری از روشنفکران مستقل و اصولمند از او بگسلند. سارتر این برخورد جانبدارانه را کموبیش تا چندسالی پیش از مرگ ادامه داد .
البته از یاد نباید برد که او دلاورانه با استعمار و امپریالیسم مخالفت ورزید، به دفاع از پیکار مردم ویتنام و الجزایر با استعمار فرانسه برای دستیابی با استقلال برخاست، به افشای جنگ ویتنام و سیاست آمریکا در هند و چین پرداخت و در دادگاه راسل برای بررسی جنایتهای جنگی در ویتنام شرکت کرد، بهرغم پشتیبانی از اردوگاه کمونیسم حمله نیروهای پیمان ورشو با چکسلواکی ( ۱۹۶۸) را محکوم کرد، برای آزادی زندانیان سیاسی در ایران رزمید و سرکوب و شکنجههای ساواک را افشا کرد و در این راه بارها از حیثیت روشنفکری خود مایه گذاشت.
سارتر بر روشنفکران و محیط روشنفکری ایران در سالهای دهه چهل خورشیدی نیز تاثیر یسیار نهاد. بسیاری از نمایشنامهها و رمانها و برخی نوشتهای فلسفیاش به فارسی ترجمه شد، مطبوعات آن زمان نیز به کارها و موضعگیریهایش توجه نشان میدادند و زمانی اگزیستانسیالیسماش مد روز شد. تاثیر او را میتوان در بسیاری از نوشتهها، بحثها و حتی کردار برخی از روشنفکران آن دهه به روشنی دید. کسانی مانند جلال آل احمد ، علی شریعتی ، مصطفی رحیمی و.. از او تاثیر بسیار پذیرفتند .
به مناسبت ترجمه تازهای از کتاب « هستی و نیستی » سارتر با امانوئل موریم، جامعهشناس مقیم پاریس به گفتوگو درباره سارتر و زندگیاش پرداختم که متن پیراسته آن را در زیر میبینید.
***
- سخن را ازاینجا بیاغازیم که «هستی و نیستی» چه جایگاهی در فلسفه سارتر دارد و فضای فکری – فلسفی زمان نگارش آن چگونه بود؟
گذشته از مقالهها و نوشتههای کوتاه فلسفی ، کتاب هستی و نیستی نخستین اثر سامانمند فلسفی سارتر بشمار میآید . این کتاب شالوده مکتب فلسفی او را میریزد و پایههای فلسفی ، اندیشه ورزی و دریافتهای او را میگذارد . درباره این اثر گفتهاند : « هیچکس تاکنون ازنظر فلسفی اینچنین به آزادی نپرداخته است» از سویی باید توجه داشت که سارتر این کتاب را در سال ۱۹۴۳ و در گرماگرم جنگ دوم جهانی و هنگام اشغال فرانسه نگاشت و از سوی دیگر باید آن را در بافتار بحران اندیشه و وجدان اروپایی فهمید. بحرانی که پس از نخستین جنگ جهانی و پیدایش نظامهای فاشیستی و کمونیستی در این قاره رخ نمود. بدینسان که اندیشه ورزی درباره مسائلی مانند معنا و مشروعیت جنگ ، آمادگی انسانها برای قربانی کردن خود در راه ایدئولوژیها و ارزشهای غیرمادی و…. دیگر پاسخ خود را در چارچوب ایدئالیسم کلاسیک و نئوکانتیسم نمییافت.
در اینجا گذرا بگوییم که سارتر درباره لئون برونشویک نماینده برجسته فلسفه آن روز فرانسه میگوید: «فلسفه او چیزی نیست جز مایه گیری از دادههای جهان بیرون، گوارش و جذب آنها در روح و ذهن انسان. بدین سبب بود که نمیتوانست توفانی را توضیح دهد که اروپا در پیش رو داشت.» به این سبب سارتر به فلسفه آن روز آلمان روی آورد و در این راه از ادموند هوسرل و مارتین هایدگر تاثیر پذیرفت و الهام گرفت .
- دریافتهای این دو فیلسوف چگونه در «هستی و نیستی» بازتاب پیدا کرد؟
سارتر از هوسرل دو مفهوم برین بودگی یا استعلا (ترانساندانس) (۱) و روی آورندگی (۲) را میگیرد. برینبودگی حرکتی است که به ابژه بهعنوان چیزی بیرون از ذهن روی میآورد و در ضمن به ذهن ، آگاهی و فعالیتهای ذهنی نیز شکل میدهد. بدینسان ذهن و ابژه در رابطه با یکدیگر قرار میگیرند . به دیگر سخن، برینبودگی حرکتی است که ذهن به یاری آن به ابژه قاطعانه بیرون از خود روی میآورد . ابژهای که در ضمن همبسته فعالیت ذهنی است .در چنین رابطهای است که ذهن خود را میسازد. با در نظر داشتن این نکته فرمول پرآوازه هوسرل درباره روی آورندگی معنی مییابد : «هر آگاهی، آگاهی از چیزی است». بدین گونه آگاهی پرتوی است که ذهن بر ابژه میتاباند. به دیگر سخن، آن را آماج خود میگیرد، روشن میگرداند و شناخت پذیر میسازد. همینجا بیافزاییم که سارتر زیر تاثیر هایدگر رفتهرفته از هوسرل فاصله میگیرد.
از هایدگر مفهومهای هستی بی ضرورت یا بیعلت (۳) ، هستی یا وجود ( اگزیستانس ) ، اصالت مندی ( ۴) و اصالت باختگی (۵) و همچنین مفهومهای اساسی هستی ، نیستی و زمان را وام میگیرد . البته از یاد نبریم که این وامگیری به معنای پذیرش صاف و ساده این مفهومها نیست . درواقع سارتر در دستگاه فلسفی خود به آنها معناهای دیگری میبخشد و گاه از خاستگاه آغازین آنها نیز دور میشود.
سارتر یکبار هستی را «هستی در خود» و بار دیگر «هستی برای خود» میداند . “هستی در خود” همان هستی بی ضرورت است و” هستی برای خود” همان آگاهی است. درواقع «هستی برای خود» آگاهی معنی میدهد که گوهرش آزادی است و آزادی نخست به معنای فاصلهگیری انسان از خود است. « انسان هر آن چیزی است که خود او نیست و خود او نیست هر آنچه او هست ». سپس به معنای فاصلهگذاری میان انسان و چیزهای پیرامون اوست. چیزهایی که انسان با عمل خود آنها را در آغاز نفی میکند، آنگاه تغییر میدهد و سرانجام به خدمت زیست خود درمیآورد. سارتر میگوید : « انسان پروژه است » پروژه اینجا به معنای جهش به پیش – شوندگی – است. او این فرایندها را نیست گردانی (۶) میخواند که همان نیستی است. برای نمونه کارگر، «هستی برای خود»، ماده خام ، «هستی در خود » ، را به دست میگیرد ، روی آن کار میکند و آن را تغییر میدهد یعنی آن را نیست میگرداند. پیکار سیاسی نیز در موقعیتی معین تبدیل به نیست گردانی میشود . درواقع اعتصاب فرایندی از نیست گردانی شمرده میشود زیرا اعتصابکننده ، « هستی برای خود » شرایط کار ، « هستی در خود » را نمیپذیرد و میکوشد آن را تغییر دهد یعنی نیست گرداند. این فرایندها همانا فراینده آزادی شمرده میشود
- ساتر چه برداشتی از مفهومهای آزادی ، گریز از آزادی ، گزینش و انتخاب و دلهره دارد؟
مفهوم آزادی نزد سارتر در گزاره وجود دارم/ آزاد هستم خود مینماید. وجود داشتن یعنی حضور یافتن در جهان ، خود را ساختن و نقش خود را بر چیزها و پدیده زدن. آزادی توانشی است که آگاهی برای نیست گردانی در اختیار دارد یعنی پدید آوردندگی نیستی. همانگونه که اسپینوزا میگوید هر تعریفی از نفی آغاز میشود . برای تعریف میز باید در آغاز گفت که میز چه نیست یعنی نفی . سارتر آزادی انسان رهاشده در جهان را نامشروط و افق امکانات گشوده به روی او را بیکران میداند. این دریافت از آزادی همانا بازگشتی تاریخی بهسوی انسانی است که هم آزاد و هم ارباب خود شمرده میشود و یادآور انسان در وضع طبیعی است (که هابز و لاک و روسو از آن سخن به میان آوردهاند).
آزادی همچنین به معنای گزینش و درهمریزی تعینات نیز هست. سارتر ایده گزینش و انتخاب را با ایده آگاهی تعریف میکند. نامشروط بودگی آزادی سبب دلهره و فرصت گزینش میان امکانها، سرچشمه دلهره است و دلهره در گزینش و انتخاب، خود نشانگر آزادی است .
همه ما آزادی را همراه با دلهره تجربه میکنیم یعنی آن احساس متافیزیکی که آزادی نامشروط و امکان گزینش و انتخاب در ما برمیانگیزد. هر جا که آزادی باشد ناچار ضرورت گزینش و انتخاب نیز پیش میآید. باری این انسان از رهگذر دو گونه هستی – که پیشتر آوردیم – به خود تعین میبخشد. از دید سارتر انسان محکوم به آزاد بودن و انتخاب است .
- اما چرا این انسان محکوم به آزاد بودن، از آزادی میگریزد؟
همانگونه که گفتیم آزادی نامشروط و گزینش و انتخاب، دلهره میآورد. انسان برای گریز از دلهره به کار کنشهایی مانند خودفریبی و دیگر فریبی(۷) دست مییازد. سارتر در «هستی و نیستی » به گستردگی به توصیف پدیدار شناختی رفتارهای اصیل و غیر اصیل یعنی خودفریبی و دیگر فریبی پرداخته است: اگر جایی که باید دست به گزینش زنیم از آن بگریزیم یا در گزینش تقلب کنیم سبب خودفریبی و دیگرفریبی شدهایم که درواقع نمود دیگری از «اصالت باختگی» است. برای نمونه: فرانسه در اشغال آلمان نازی است هر فرد در برابر سه گزینش یا انتخاب قرار میگیرد ۱- در برابر اشغالگر به مقاومت برخیزد ۲- با اشغالگر همکاری کند ۳-از انتخاب و گزینش میان این دو سر باز زند و راه بیعملی پیش گیرد. در هر سه مورد آزادی او در گرو یکی از گزینههاست. اما نباید از یاد برد که هر گزینشی هزینه ویژهای دارد . گزینه مقاومت ، خطر دستگیری ، شکنجه و حتی مرگ را با خود میآورد. همکاری با اشغالگر، پیامدهایی برای او، خانواده و میهنش دارد. بیطرفی و تن زدن از گزینش، خود گونهای انتخاب است، درواقع انتخاب نکردن نیز گونهای انتخاب است، یعنی کمک به ادامه وضع موجود یعنی کمک به تداوم اشغال کشور. در این نمونه، گزینشهای دوم و سوم گزینشهای دروغین، نمود اصالت باختگی و گریز از آزادیاند.
باری از آنجا که هر گزینش یا انتخابی پیامدهایی و هزینههایی دارد و لازمه آن مسئولیتپذیری گاه سنگین است، سرچشمه دلهره میشود. برای رهایی از این وضعیت دشوار و گریز از مسئولیت اخلاقی آسانترین کار همانا شانه خالی کردن از مسئولیت فردی و انداختن آن به گردن دیگری است. رفع مسئولیت از خود به بهانه پیروی از دستور مافوق نمونه روشن آ ن است. نمونه دیگر آن این است: کسی که بهجای بررسی و تحلیل و واکاوی پدیدهای اجتماعی یا سیاسی، راه سادهانگارانه دستیازی به تئوری توطئه را در پیش گیرد یا بهجای جستجوی آگاهانه و آگاهی یابی از موضوعی در پی شایعات رود و یا ارزشها و جزمهای دستگاهی ایدئولوژیک و اعتقادی را چشمبسته بپذیرد به خودفریبی دست یازیده است تا خودرااز دلهره گزینش و سختی پژوهش صبورانه برهاند.
- اکنون به کتاب « اگزیستانسیالیسم گونهای اومانیسم است » میرسیم.
سارتر در این کتاب به طرح و پرورش مفهوم وجود ( اگزیستانس ) میپردازد. میگوید وجود انسان بر گوهر(۸) یا ذات او پیشی دارد .یعنی انسان گوهر پیشساخته ا پیش پروردهای ندارد و گوهر او پس از وجود یابی ساخته میشود. او در اینجا برخی ایدههای اومانیستها را برمیگیرد و میپرورد ازجمله این سخن اراسموس را که : «انسان ، انسان زاده نمیشود بلکه انسان میگردد. » ( سیمون دوبووار هم همین ایده اراسموس را برمیگیرد و میگوید « زن ، زن زاده نمیشود بلکه زن میگردد» و یا این گفته پیکو میراندولا را که : « انسان بهدرستی ……خود را میسازد ، خود را میپرورد و……خود را تغییر میدهد». باری، در میان همه وجودها (اگزیستانسها) وجود ویژهای به نام انسان یافت میشود که از خاصیت نیست گردانی برخوردار است یعنی وجودی (یا هستیای) برای خود که به وجودهای در خود هم چون ماده خام برای تغییر مینگرد. سارتر وجود را پروژهای برای آینده میداند.
- نقدهای اساسی بر این کتاب کدام بودند و از چه سو آمدند؟
از سوی مسیحیت و مارکسیسم. اندیشمندان مسیحی دو ایده سارتر یعنی پیش بودگی وجود بر گوهر انسان و انسان آفرینشگر خویش را به نقد کشیدند. نخستین ایده را نفی روح انسان و فضیلت زدایی از او شمردند که به هر ج و مرج اخلاقی میانجامد و دومین ایده را نفی آموزه بنیادین مسیحیت درباره آفرینش دانستند. مارکسیستها اگزیستانسیالیسم را گونهای ایدئالیسم دانستند. میگفتند ۱- سارتر انسان را آزاد میپندارد درحالیکه انسان در بند جامعه سرمایهداری گرفتار است .۲- هرچند گوهر (ذات) پیشینی برای انسان را نمیپذیرد اما باور به آزادی نامشروط ، خود گونهای گوهر (ذات) باوری است .۳- جداسازی وجود و گوهر ( ذات) انسان درواقع تضادهای جامعه سرمایهداری را بازمیتاباند که در آن انسان ازخودبیگانه میگردد.۴- دلهره بیماری ویژه روح انسان بورژوایی است و از گریز از انقلاب برمیآید زیرا انسانهایی که از رهگذر کار و پراکسیس خود را میسازند هیچگاه دچار دلهره نمیشوند.۵- مارکس میگوید هنگام تغییر جهان بهجای تفسیر آن فرارسیده است اما سارتر میخواهد به یاری فلسفهاش هم چنان به تفسیر جهان بپردازد.
- میدانیم که پس از پایان جنگ و شکست فاشیسم که شوروی در آن نقش مهمی داشت این کشور و شخص استالین از اعتبار بسیاری در میان مرم اروپا برخوردار شدند. حزب کمونیست فرانسه نیز به سبب نقشی که در پیکار ضد فاشیستی داشت اعتبار بسزایی یافت و بسیاری از روشنفکران نامدار به آن پیوستند . رابطه سارتر با کمونیسم و حزب کمونیست فرانسه چگونه بود؟
نخست به رابطه سارتر با مارکسیسم بپردازیم. تلاش سارتر و نیز خلاقیت و نبوغش در این بود که به همهچیز و حتی اندیشه هم چون ماده خامی برای تغییر مینگریست که میتوان آن را بهدلخواه ورز داد و درک ویژه خود را از آن داشت. درواقع سارتر میکوشید که با اگزیستانسیالیسم خود به مارکسیسم مایه رساند. در این راستا نخست تلاش ورزید تا از دگماتیسم آن بکاهد و سپس مفهومهای علوم اجتماعی نوپدید در غرب را که در پهنه تحلیلهای کلان مارکسیستی جایی نداشت بر آن بیافزاید. در واقع مارکسیسم از تحلیل پدیدههای نوین ناشی از رشد و گسترش علوم اجتماعی در غرب (به ویژه در امریکا) ناتوان مانده بود.
سارتر نخست کوشید این مفهومهای نوپدید را به دستگاه اندیشگی خود ببرد و با نقد آنها به روش خود ، به آنها محک زند و گاه به رقابت با آنها برخیزد. مورد روانکاوی گویای منظور ماست . ازآنجاکه روانکاوی در نیمه نخست سده بیستم به مکتبی ویژه تبدیل شده بود سارتر برخی ایدههای آن را برگرفت ، برخی را نقد و برخی را – مانند ناخودآگاه – رد کرد و بهجای آن روانکاوی اگزیستانسیالیستی ساخت. او برای نمونه تلاش ورزید تا انسانشناسی کلود له وی استروس را بر گنجینه اندیشگیاش بیافزاید. ازآنجاکه مارکسیسم در سطح تحلیلهای کلان درجا میزد، سارتر میخواست با افزودن تحلیلهای خرد و پدیدار شناختی، آن را بارور گرداند.
افزون براین بر آن شد تا به مارکسیسم توانش یابندگی و توانایی توضیح بخشد. در جدل پرآوازهاش با رژه گارودی ( تئوریسن حزب کمونیست فرانسه) میگوید دیالکتیک جزمی مارکسیستی کنونی از توضیح بسیاری از پدیدهها نتوان میماند. برای نمونه نظریه رئالیسم سوسیالیستی توان تحلیل پدیدههای ادبی و هنری مدرن مانند مکتبهای نقاشی امپرسیونیسم و اکسپرسیونیسم و کوبیسم و یا موسیقی جاز را ندارد. سارتر میگفت بهجای برخوردهای جزمی، پیشساخته و کلان باید جنبشهای هنری را در بن کاوید و آنها را در رابطه با زمان و مکان پیدایششان دید و استقلال نسبی ادبیات و هنر را در نظر داشت . برای نمونه گفتن اینکه گوستاو فلوبر نویسندهای بورژواست هرچند درست اما بسنده نیست باید نشان داد این نابغه بورژوا چگونه به چنین خلاقیت شگرفی دست یافته است. پل والری را نویسندهای خردهبورژوا میخوانید اما بگویید چرا هر خردهبورژوایی پل والری نمیشود؟
سارتر همچنین تلاش میورزید با تکیه بر تحلیلهای پدیدار شناختی به توضیح جنبشها و پیکارهای اجتماعی بپردازد. او تئوری پیکار طبقاتی را برای توضیح آنها بسنده نمیدانست و با آفرینش مفهوم «گروه در حال آمیزگاری» (۹) به تکمیل آن همت گمارد .او میخواست به یاری تحلیل پدیدارشناختی چگونگی تبدیل خواستها و ارادههای فردی به خواست و اراده جمعی را نشان دهد. برای نمونه درباره حمله مردم پاریس به زندان باستیل میگوید افراد و دستههای مردم نخست گرد زندان جمع شدند و سپس به رویارویی با نیروهای نظامی برخاستند. اما برای این که گردهمایی ساده آنان تبدیل به در گیری با نیروی نظامی شود، باید ماجرایی ژرفتر و فراسوی این گردهمایی رخ دهد تا آنها خطر در گیری و یا حتی خطر مرگ را بپذیرند. در واقع افراد و گروهها بر پایه پیمانی نانگاشته گرد هم می آیند، پایداری میکنند و سرانجام به دشمن میتازند یعنی به “گروه در حال آمیزگاری” تبدیل میگردند .
- رابطه سارتر با اردوگاه کمونیسم و حزب کمونیست فرانسه چگونه بود؟
سارتر از بورژوازی بیزار بود و با امپریالیسم سر ستیز داشت. همین او را به هواداری جانبدارانه و یکسونگرانه از کمونیسم راند. او از سال ۱۹۴۵ تا سال ۱۹۶۸ کموبیش از اردوگاه سوسیالیسم و اتحاد شوروی دفاع کرد و پس از آن به کمونیسم چینی و مائوئیسم روی آورد. گرچه او از کاستیها، نبود آزادی، جامعه مدنی دربند، بوروکراسی حزب یگانه، جنایتهای هراسانگیز استالین و… خبر داشت اما چون دشمن اصلی را بورژوازی و امپریالیسم میدانست، هرگز از پشتیبانی کمونیسم و اردوگاه سوسیالیسم دست نکشید. ضمن اینکه به انتقادهایی از آن میپرداخت. او در این برداشت زیر تاثیر مرلوپونتی بود . مرلوپونتی پیش از گسست از کمونیسم در پیشگفتار کتاب «اومانیسم و ترور» این پرسش را پیش مینهد که آیا کمونیسم موجود با نیتهای های آغازین انسانیاش همخوانی دارد ؟ او در پاسخ ، خشونت و ترور استالینی را در سنجش با اومانیسم دورویانه بورژوایی میگذارد و میگوید در پس اصول و حقوق دموکراسی لیبرالی نیز واقعیت پلشت خشونت نهفته است و میافزاید هرچند در حکومت استالین فشار و سرکوب و اختناق وجود دارد اما چون این نظام بر روی آینده بشریت شرطبندی کرده است، حق نداریم به اردوی مقابلش پناه بریم.
واکنش سارتر به گزارش خروشچف نمونه روشنی از این رویکرد او را نشان میدهد. میدانیم که خروشچف در گزارش پنهانی که در کنگره بیستم حزب کمونیست در اختیار نمایندگان حزبهای شرکتکننده نهاد جنایتهای هراسناک استالین و کیش شخصیت او را افشا کرد. مارک فررو تاریخنگار فرانسوی در کتاب « نابینایی» مینویسد که سارتر با انتشار این گزارش از این رو مخالفت میورزید که میترسید هم به سود بورژوازی تمام شود و هم آب به آسیاب ناراضیان درون اردوگاه بریزد.
سارتر در کتاب “کمونیستها و صلح” درباره حزب کمونیست میگوید که بدون حزب کمونیست نمیتوان به بهرهکشی و نظام طبقاتی پایان داد. در نتیجه بیآنکه به هموندی حزب درآید با حفظ فاصله از آن پشتیبانی میکرد. البته او فراسوی حزبها و دستههای چپ میاندیشید. ریمون آرون میگوید سارتر روشنفکری است که میخواهد بدون خطرپذیری جهان را از دفتر کارش تغییر دهد. در همین کتاب میافزاید که در برابر بورژوازی و امپریالیسم چارهای جز همکاری با کمونیستها نیست. او وجود طبقه کارگر را به حزب کمونیست پیوند میزند و در این راه تا آنجا پیش رود که حزب کمونیست (هموندان ، هواداران و رای دهندگان به حزب) را با طبقه کارگر یکی میشمرد زیرا از دید او کارگران بی حزب کمونیست هیچاند . مرلوپونتی در این باره گفت که سارتر بدینسان پا را حتی از تئوری لنینی حزب – هم چون پیشتاز و نماینده طبقه کارگر – فراتر نهاده و به حزب / طبقه رسیده است. همو در کتاب «ماجرای دیالکتیک» سارتر را «اولترابلشویک» خواند . سارتر در پاسخ او گفت: «من همان تزهای کتاب «اومانیسم و ترور» تو را دنبال میکنم . من همان راه تو را ادامه دادم اما تو به کژ راهه افتادی.»
- سارتر چه نظری درباره دموکراسی داشت؟
گذشته از نوسانهای رابطه سارتر با کمونیسم و حزب کمونیست فرانسه ، نظر او درباره دموکراسی در دیده خواننده امروزی مسئله انگیز و شگفتیآور مینماید . او همواره دشمنی خود با دموکراسی لیبرالی ( که دموکراسی بورژواییاش میخواند ) نشان میداد. او دموکراسی لیبرالی را فریبی ایدئولوژیک برای پنهانسازی استثمار و ستم میشمرد و هدف دموکراسی نمایندگی بنیاد و انتخابات آزاد را در هم شکنی همبستگی شهروندان میدانست . زیرا چنین نظامی انسانها را به ذرهها و سلولهای جدا از هم تبدیل میکند و آنها را بهسوی شیئی شدگی و سکون و در نتیجه به « هستی در خود » میراند. او اتاقک رأی نویسی در سالن رأیدهی را نماد آن میشمارد. فرد با انداختن رأی در صندوق انتخاباتی درواقع خود را در اختیار رهبران برگزیده میگذارد و حاکمیت را به نمایندگانی میبخشد که در کاربست آن بهدلخواه خود عمل میکنند. از دید او شرکت در انتخابات همانا مشروعیتبخشی به نظام بورژوایی و واگذاری حاکمیت مردم به طبقه حاکم است. این تزها بیشباهت به نظریات لنین درباره دموکراسی لیبرالی نیست که دیکتاتوری بورژواییاش میخواند.
سارتر به دموکراسی مستقیم باور دارد که در آن افراد آزادانه -و نه با رأیدهی- بلکه با بلند کردن دست پیمان میبندند ، هربار به «قرارداد اجتماعی» تحقق میبخشند و بدینسان «گروه در حال آمیزگاری» را میسازند. در جامعه بورژوایی شهروندان از حقوق نهادینه انتزاعی برخوردارند که خود نمود شیئ شدگی به شمار میآید. فلسفه رأیدهی در این جامعه تبلور وجدانهای تنهاست. آزادی نامشروط مورد نظر سارتر فقط با ذوب شدن در آزادی دیگران تحقق میپذیرد.
- اکنون به کتاب « نقد خرد دیالکتیکی » میرسیم.
سارتر در این کتاب میکوشد آگاهی تاریخی و پیدایش تاریخ را با نقد برخی مفهومهای مارکسیستی و مستقل از پیکار طبقاتی توضیح دهد . او نظریه دیالکتیک طبیعت انگلس را به نقد میکشد و بر آن است که دیالکتیک تنها در جامعه و در رابطه با انسان رخ مینماید . دیالکتیک در طبیعت ( هستی در خود ) جایی ندارد . هنگامیکه پای آگاهی و سوژه به میان میآید دیالکتیک عمل میکند . آنجا که آگاهی، ذهن، هستی برای خود در کار است میتوان از دیالکتیک سخن به میان آورد. سارتر در سهگانه تز و آنتیتز و سنتز، وجود سنتزنهایی را نمیپذیرد زیرا از دید او روند نفی و نیست گردانی پیوسته ادامه مییابد. فرایند دیالکتیکی هرگز بازنمیایستد حتی در جامعه آرمانی کمونیستی. یادآوری کنیم که سارتر در «نقد خرد دیالکتیکی» ایدههای «هستی و نیستی» را رها نمیکند بلکه مفهومهای فلسفی نوینی بر آنها میافزاید و به نو گستری دست میزند. او در این کتاب میگوید آگاهی را باید چنان فهمید که گوهرش آزادی انسان و نفی سکون باشد. همچنین در پاسخ کسانی که آزادی مورد نظر او را آزادی مطلق و امکان کاربست آن را بیرون از هرگونه شرایط اجتماعی پنداشته بودند به روشنگردانی و نوگستری مفهوم آزادی نامشروط خود میپردازد و میگوید انسان آزاد، آزادی خود را در موقعیتهای (۱۰) مشخص مییابد و آزادی در موقعیتها میشکوفد.
- سارتر در دهه شصت رماننویسی و نمایشنامهنویسی را کنار مینهد و بیشتر به فعالیتهای روشنفکری وسیاسی میپردازد.
بله، این رویکرد سارتر را هنگامی میشود بهتر فهمید که به یاد آوریم در فلسفه او –از هستی و نیستی تا نقد خرد دیالکتیکی– عمل جایگاه ویژهای دارد. در میان مفهومهای هستی، داشتن و دست به عمل بردن، سومی را مهم میشمارد. او در دهه شصت به این نتیجه میرسد که هنگام عمل فرا رسیده است ازاینرو پس از نگارش کتاب «کلمات»، ادبیات را به سود عمل روشنفکری و سیاسی انقلابی کنار میگذارد. البته بهنقد هم میپردازد که ازجمله میتوان از کتاب او درباره گوستاو فلوبر نام برد .
- اگر موافق باشید، بپردازیم به جایگاه سارتر در ادبیات.
بله، سارتر در مقاله “دفاع از روشنفکران” روشنفکر را کسی میداند که از دانش عملی برخوردار باشد . این دانش عملی در درونمایه علمی و تکنیکی خود خصلت طبقاتی ویژهای ندارد اما منافع بورژوازی رشد و گسترش آن را مشروط میکند. ( برای نمونه تخصیص بودجه بیشتر به تسلیحات تا پژوهش). از این رو اگر دارنده چنین دانشی یعنی روشنفکر بخواهد آن را جهان روا سازد باید ایدئولوژی بورژوایی ویژهگرای نهفته در پس ان را آشکار گرداند. در” ادبیات چیست” وظیفه ادبیات را افشاگری یا آشکارگردانی میداند. در واقع، اثر ادبی نمود تخیلی این آشکارگردانی شمرده میشود. به دیگرسخن، ادبیات آزادی انسان را میطلبد . اما آزادی چیست؟ نویسنده متعهد میداند که گفتار همانا کنش است و عمل. او میداند که آشکارگردانی یعنی تغییر دادن. او میداند که بی پروژهپردازی امکان تغییر وجود ندارد .
سارتر به نمایشنامهنویسی و تئاتر و حتی به رمان هم چون وسیلهای مینگرد که به یاری آن ایدههای فلسفی خود (آزادی ، گریز از آزادی ، گزینش ، دلهره و…) را در موقعیتهای مشخص بنشاند و از جهان و مسائل آن پرده برگیرد و آشکارگردانی کند. از این رو بخش چشمگیری از فعالیت ادبی خود را بر تئاتر متمرکز کرد و تئاتر را “دنیای فشرده مفهومها ” خواند. در صحنه تئاتر است که نشان میدهد آزادی همیشه در موقعیتهای معین بکار بسته میشود. او همچنین میکوشد با نمایش لحظههای حساسی که انسان آزادانه برمیگزیند و بر گزینش خود میایستد، تئوری آزادی و گزینش و انتخاب خود را نشان دهد. در ” دستهای آلوده ” هوگو روشنفکربورژوا ، وارد حزب میشود تا از کودکی به بلوغ تاریخی برسد. گوتز در ” شیطان و خدا” در رویای سوزاندن شهری بسر میبرد که در محاصره اوست تا جای لوسی فر ( شیطان ) را بگیرد. در رمان ” تهوع ” روکان تن که تنها و با دلهره در میان هستی سرشار از ” هستی در خود ” گیر کرده است آزادی خود را میجوید که با اصالت انسانیاش سازگار باشد.
میتوان گفت که او کموبیش در همه نمایشنامههایش در پی یافتن پاسخی برای پرسشهای بنیادین فلسفه خود است . پرسوناژهای او که در برابر اینگونه پرسشها قرار میگیرند میخواهند از لغزش در دام دلهره ، اصالت باختگی و… بپرهیزند . برای نمونه هوگو در ” دستهای آلوده ” از خود میپرسد : ” آیا حق دارم آنچه میطلبم را بخواهم ؟ آیا در حال بازی کمدی نیستم ؟ آیا باید اندیشههای دیگری را در سرم بنشانم ؟ رهنمودها چنیناند «این کار را بکن، راه برو، بایست، بگو» آری من به فرمانبرداری نیاز دارم فرمانبرداری و دیگر هیچ ” . ازاینرو است که هوگو بیچون چرا فرمان قتلی را اجرا میکند. چنیناند اندیشههایی که ذهن پرسوناژهای او را به خود مشغول میکنند.
- در همین دهه گواه برآمد مکتب « ساختارباوری » (۱۱) هستیم که اگزیستانسیالیسم سارتر را به چالش کشید.
ساختارباوران (کلود له وی استروس ، ژک لاکان ،رولان بارت ،لویی التوسر ، میشل فوکو و..) بر این باور بودند که انسان تختهبند ساختارهایی است که همواره بر ذهن و جامعه او چیره میمانند (ساختارهایی زبانی ، ساختارهای روانی …..) گرچه ممکن است این ساختارها دگرگونیهایی بپذیرد اما از بنیاد تغییر نمییابند. انسان در چارچوب این ساختارها امکان چندانی برای دگرگونسازیهای بنیادی ندارد. بر این پایه، سوژه و انسان جای چندانی در این مکتب ندارند و حتی میتوان گفت غایباند. پیداست که چنین دریافتهایی با مفهومهای فلسفی سارتر مانند آزادی نامشروط ، گزینش و مسئولیت بههیچروی سازگار نیست. سارتر ساختارباوری را مکتبی تکنوکراتیک ، بورژوایی و محافظهکار خواند که در نهایت به نفی نقش انسان در جامعه و نیز نفی حرکت و پیشرفت میانجامد.
- برخورد سارتر با جنبش ماه مه ۱۹۶۸ چگونه بود؟
او با جوشوخروش به این جنبش پیوست و در آن بهگونهای فعلیتیابی ایده «گروه در حال آمیزگاری» خود را میدید. البته دو رخداد این سال سبب دگرگونیهایی در رویکرد سیاسیاش شد: نخست اینکه حزب کمونیست فرانسه از همراهی با جنبش دانشجویی تن زد و حتی در برابر آن ایستاد . این موضعگیری به گسست قطعی او با حزب کمونیست انجامید. دوم اینکه نیروهای پیمان ورشو چکسلواکی را اشغال کردند، دولت اصلاحطلب را برانداختند و روند اصلاحات را باز ایستاندند. از این پس سارتر راه دوری از اردوگاه سوسیالیستی و شوروی را پیش گرفت. آن زمان انقلاب فرهنگی چین در جریان بود و برخی روشنفکران چپ شیفته آن شده بودند. سارتر نیز به مائوئیسم گروید. سپس روزنامه « لیبراسیون » را با سرمایه خود بنیاد گذاشت و کوشید آن را ارگان انقلابیان گرداند . این کار او یادآور بنیادگذاری « لویاتان مدرن» است.
- بدینسان سارتر پیرانهسر با چپ تندرو همراه شد.
بله، او با مائوئیستهایی همراه شد که میگفتند بورژوازی ( پس از سرکوب جنبش ۶۸) همانند فاشیسم است و میخواستند با الگوبرداری از نهضت مقاومت ملی در زمان اشغال فرانسه ، نهضت مقاومت نوینی به راه اندازند. زیر تاثیر تئوریهای مائوئیستی میگفتند باید جنبش فراگیر تودهای به راه انداخت. گفتنی است هنگامیکه گروههای مائوئیستی طرح مصادره دارایی ثروتمندان ، غارت فروشگاههای بزرگ و پخش کالاهای مصرفی آنها میان مستمندان و برپایی دادگاههای انقلابی خلقی برای محاکمه بورژواها و کارگزارانشان را درانداختند سارتر مخالفتی نشان نداد، هرچند چنین کارهایی با نظام اندیشگیاش کاملاً همخوانی نداشت اما برای پخش روزنامه ممنوع آنان شخصاً به خیابان آمد .
- سرانجام به دهه هفتاد میرسیم.
در این دهه ، همزمان با فروکش جریانهای چپ تندرو ، سارتر نیز از جوشوخروش افتاد و رفتهرفته فعالیت سیاسی را کنار نهاد. این ماجرا همراه با بیماری چشمی پیشرونده که سرانجام به نابیناییاش انجامید او را آهستهآهسته به گوشهگیری راند. واپسین عمل او این بود که در سال ۱۹۷۵ د ر کنار ریمون آرون – هماورد همیشگیاش- به دفاع از پناهندگان ویتنامی برخاست که با زورق دل به دریا میزدند تا از این کشور بگریزند.
***
پینوشتها:
۱٫ transcendance
۲٫intentionalité
۳٫contingence
۴٫ authenticité
۵٫ inauthenticité
۶٫néantisation
۷٫mauvaise foi
۸٫essence
۹٫group en fusion
۱۰٫situations
۱۱٫structuralisme
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.