امروز : چهارشنبه، ۲۰ آذر ، ۱۳۹۸ - 14 ربيع ثاني 1441
ناصر مهدوی در نشست ۱۲۴ماهانه بنیاد باران:
با خداوند، ذهن آرامش بیشتری پیدا میکند
نشستهای ماهانه-پایگاه تحلیلی بنیاد باران: ۱۲۴مین نشست تخصصی ماهانه بنیاد باران با سخنرانی ناصر مهدوی با موضوع «سه نوع زیستن» در محل مرکز همایشهای بینالمللی رایزن در ماه مبارک رمضان برگزار شد. در ادامه متن کامل این سخنرانی ها آمده است: خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد / که در دستت به جز ساغر […]
نشستهای ماهانه-پایگاه تحلیلی بنیاد باران: ۱۲۴مین نشست تخصصی ماهانه بنیاد باران با سخنرانی ناصر مهدوی با موضوع «سه نوع زیستن» در محل مرکز همایشهای بینالمللی رایزن در ماه مبارک رمضان برگزار شد. در ادامه متن کامل این سخنرانی ها آمده است:
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد / که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب / که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان / که گل تا هفته دیگر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما / شرابی خور که در کوثر نباشد
من هم مثل شما تحت تاثیر این کلیپ قرار گرفتم (ویدئویی به مناسبت فوت جانباز جنگ تحمیلی صفرعلی اسماعیلی)؛ از چنین اتفاقی بیخبر بودم و خدمت آقای اسماعیلی عزیز تسلیت عرض میکنم. امیدوارم در قیامت در برابر این جانهای شریف و روحهای نازنین که بی مزد و بیمنت، صمیمانه و صادقانه، همه هستی خود را فدا کردند، شرمسار نباشیم. جملهای در نهج البلاغه از امام علی است، خطاب به بعضی از افرادی که آنها را به کار میگمارد. این اشاره را مطرح میکند که وای به حال کسانی که در قیامت، بدهکار انسانهای تهیدست و آدمیانی باشند که به آنها باور کردند. راستش این اتفاق، مقداری ذهنم را به هم زد. یاد صحنهای افتادم. من واقعا خیلی اهل جنگ و جبهه نبودم. ما از دور نگاه میکردیم، ولی وضعیتی پیش آمد که گویا یکی از شهدا، پیش از مرگ خود باید درس خیلی بزرگی به من میداد. درسی که شاید بعدها برخی نگرفتند و شرایط زندگی ما جور دیگر شد. قبل از این که بحث اصلی را مطرح کنم، بد نیست آن خاطره را بگویم. در یکی از عملیاتها، وضعیتی پیش آمد که فکر میکردیم نه راه پس هست و نه راه پیش. دیگر هیچ راه گریزی نیست. تعدادی در محاصره افتاده بودند. چون من خیلی زود ازدواج کرده بودم، دختری داشتم که نمیتوانستم هیچ وقت او را آنجا از ذهنم بیرون آورم. یعنی با همه آن اتفاقاتی که در آن جنگ رخ میداد، فراموش کردنش مقداری سخت بود. به آن دوستم گفتم که ما اینجا، چند دقیقه دیگر، کارمان تمام است و چیزی از ما باقی نمیماند. شاید در شهر، جور دیگری به ما نگاه میکنند، جور دیگر ما را قضاوت میکنند. درس خیلی بزرگی به من داد که اتفاقا محور بحث امروز من بود، ناخواسته با دیدن این کلیپ، یاد آن صحنه افتادم. حیف بود نگویم. این را تقدیم روح آن شهید میکنم. گفت اگر اینطور فکر میکنی دوست من – سنش از من پایینتر بود- ما مثلا کار عقیدتی میکردیم، به بچهها ایمان میبخشیدیم، قدرت، شجاعت، جرات میبخشیدیم. به آنها ایده میدادیم، جنگ را توضیح میدادیم. بحث گردنکشیهای صدام و متکبران، انسانهای مظلوم و ظلمستیزی. آنجا فکرم اینطور بود. یعنی آنقدر این فکر خراب و مسموم بود که میگفتم ما اینجا کشته میشویم، عدهای ممکن است الان در تهران ما را مسخره میکنند. بلافاصله حرفی زد که آنجا فهمیدم مفهوم عشق چیست، مفهوم ایمان چیست، مفهوم باختن عاشقانه اصلا چیست. گفت اگر اینطور فکر میکنی، واقعا دعا میکنم راهی باز شود، به خاطر تو هم که شده، فرصتی پیدا شود و برگردی و دنبال زندگیات بروی. دنبال کسب و کارت برو. به او گفتم مگر من حرف بدی زدم؟ گفت حرف بسیار بدی زدی. باور نکردی اینجا کسی برای تصاحب قدرت نیامده است. اینجا کسی نیامده تا مشکلات سیاسی خود را حل کند. اینجا کسی نیامده تا به آرزوهایش برسد. اینجا کسی آمده که فقط قرار است یک طرفه ببازد. اینجا کسی آمده تا مومنانه و عاشقانه زندگی کند. عاشق از هیچ کس، طلبی ندارد. هیچ تقاضایی ندارد. وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلَّا عَلى رَبِّ الْعالَمِینَ. اگر باور کردید که فقط طلبتان باید از خداوند باشد و اگر عمیقا باور کردید که باید به دیگران ببازید و هر چه دارید در کف بدهید، بی آن که توقع داشته باشید، آن وقت معلوم است که عاشق هستید. اگر نیستید، اینجا عرصه کاسبی نیست. بعدا خیلیها متاسفانه این فضا را عرصه کاسبی کردند ولی این جمله تقدیم به آن روح شریف و نازنین و همه روحهای پاکی که حقیقتا بیمزد و بیمنت، سرشان را بر شانه خدا گذاشتند، پر کشیدند و رفتند. خیلی خوشبختم از این که این فرصت نصیب بنده شد. متاسفانه هیچ وقت توفیق نداشتم در بنیاد باران شرکت کنم. من آقای خاتمی را صمیمانه دوست دارم، فراتر از مسایل سیاسی و این تقسیمبندیها. همیشه شخصیت گرم ایشان در من تاثیر گذاشته است. من افتخار میکنم الان در جمع این همه انسانهای فاخر، معلمان بزرگ و افراد اندیشمند هستم. اما بحثهایی که اینجا صورت میگرفت را از طریق فضای مجازی، کانالهایی که بود، دنبال میکردم. خیلی خوشبخت میشدم اگر روزی حضور پیدا کنم. توانایی من به اندازه ظرفیت ذهنی شما نیست. یاد شعر مولانا افتادم که میگوید تو مگو ما را بدان شه بار نیست / ولی با شما کریمان، کارها دشوار نیست. گاهی برای ما معلمان ناچیز، شرایط اجتماعی سخت و دشوار میشود، راهها بسته میشود. شاید هیچ خبری از برخی دوستان نشود. احوالی نپرسند. گرچه همه اینها باید جزو آن ذهنیتی شود که خالص باشد و همان بیتوقع زیستن را در ما شکوفا کند. آدم به خداوند رو میآورد و از تنهایی گاهی گله میکند. اما بلافاصله، این خدای کریم و مهربان بلافاصله مزد آدم را میدهد و آن بانگ قشنگ، ناگهان پرّان میشود و از من دعوت میکند که پشت این تریبون قرار بگیرم که نه افتخار، بل که واقعا اعتبار برای زندگیام میدانم.
در شب قدر که امسال پشت سر گذاشته شد، دو موضوع به ذهن من هجوم آورده بود که با مردم درمیان بگذارم. یکی بحث شب بیستوسوم در کانون توحید اتفاق افتاد، جای همه شما واقعا خالی بود، استقبال چقدر شگفتانگیز بود. بحث من در آنجا در مورد آموزههای امام علی بود. مدتی است با این موضوع درگیر هستم که امام علی در نهجالبلاغه سعی کرده ما را برحذر بدارد از این که گرفتار ذهنیتهایی شویم که بعدا به ما آسیب برساند. ما را کمک کند تا جهان، انسان و دین را به گونهای دیگر بدانیم. متاسفانه تلاش و آموزههای امام علی در تاریخ ما رخ نداد. بعد، معلمان بزرگ ما دچار باورهایی شدند و آن باورها برایشان راسخ شد. امور راسخ، پیشفرضهایشان در قضاوت و استنباط احکام شرعی و موضعگیریهای سیاسیشان شد. اما همه آنها باورهایی نبودند که امام علی در پیشان بود. ولی بعدا از این نظریه و اینکه آن را عرضه کنم، دست کشیدم. چون در حقیقت، خودم هم خسته بودم. احساس میکردم پایان ماه رمضان است، بحث نسبتا دشواری است که بتوانم ارائه دهم، اگر کمی سخت باشد، شنیدنش برای شما و گفتنش برای من دشوار است. الان هم خوشحال هستم که آن تصمیم را نگرفتم. چون باید با سرعت، بحث دیگری را مطرح کنم. اما در یکی از شبها، بحثم سر این بود که حس خوب خداباوری با آدمها چه میکند؟ یعنی چه نقشی در ما میتواند ایفا کند؟ خصوصا در همین دورانِ نزدیک به دوران پستمدرن، آمیخته به مدرنیسم و پستمدرن. این برهم خوردن اوضاع اخلاقی جهان، ناهمگونی که در جهان به وجود آمده است. این که خداباوری چه حسی را میتواند در ما ایجاد کند. حرف من این بود که خداباوری میتواند حس خوبی در ما به وجود آورد. این خوب، خوب معرفتی است، خوبی است که میتوان از آن دفاع کرد، میتوان آن را مدلل و مبرهن کرد و از آن دفاع کرد. صحبتم در اینجا دو قسمت بود، بخش نخست این است که حتی در عرصه بحثهای عقلانی، از قرن هجده به بعد، این احساس به وجود آمد که به لحاظ عقلانی نمیتوان از خدا و خداباوری دفاع کرد و براهین اثبات خداوند، چنان قوی نیستند که حتی دینداران بتوانند پشت آن ایستادگی و مقاومت کنند و بعد، باورهای دین خود را مدلل کنند. ولی از نیمههای قرن بیستم، شاید هم از چند سال اول قرن بیستم، این موازنه تغییر پیدا کرد. تقریبا از این دوران، باز هم جهش خیلی بزرگی در عرصه معرفت آغاز شد که از فلسفه دین شروع شد. بعد تئوریهایی مطرح شد که آن باورها، آن نوع ادعاهایی که معتقد بود خدا را نمیشود از طریق عقلانی اثبات کرد را کمی ضعیفتر کرد. باز مجددا اندیشه دفاع عقلانی از خداوند، قوت بیشتری گرفت. حتی شخصیتهایی مانند آنتونی فلو آمدند که معتقد بودند برهانهای اثبات خدا کمی عقیم به نظر میرسند، پس خدا وجود ندارد، آنها هم از موضع خودشان به سختی عقبنشینی کردند. اما من خودم امروز معتقد هستم که شما وقتی به خداوند باور داشته باشید، تبیین عالم و حتی مرگ هم راحتتر است. در مقابل کسانی دارند که خداناباور هستند، «مساله شر» را به میان میکشند. استدلالی که میخواهد باور خداوند را به تاخیر اندازد. مگر این که بالاخره سر از ماجراهایی مانند تصادف و دگرگونیهای آنی درآوریم که به نظر بنده، اینها هم راه به جایی نمیبرند. بنابراین اولین تاثیر خداوند در ذهن آدمی در فضاهای معرفتی این است که اتفاقا شما با باور به خداوند میتوانید همانطور که گفتم جهان را تفسیر و تبیین کنید و چرایی خلقت موجودات را شرح دهید. خلقتی که سراسر در فقر فرو رفته و دستوپای او را فقر گرفته و هیچ موجود قائمبهذاتی را در آفرینش نمیتوانید نشان دهید. چون اصل این آفرینش باید بر نیستی باشد. این درست است که آدم میتواند تصویر نیستی بر این عالم را تحمیل و تزریق کند. اما هستی عالمی که ماهیتا باید نیست باشد، حتما به تبیین غنی نیازمند است که به نظر من با حضور خداوند و باور به خداوند، کاملا میشود آن را توضیح داد که چرا این عالمی که سرشت نیست دارد، هر زمان آفریده میشود. هر آن، خلقت او تجدید میشود. امروز نیستیم، ولی فردا، هست میشویم. این ساعت نیستیم ولی ساعتی بعد دوباره متولد میشویم. ما موجودات زمانمندی هستیم و زمان سرشت ماست و زمان، نوع تبیین هستی ماست. ما هر لحظه با زمان، آفریده میشویم. این آفرینش بدون باور نداشتن به خداوند، به نظر من قابل تبیین نیست. البته این موضوعی است که میتوان درباره آن بحث کرد. ولی معتقد هستم اگر صمیمانه در این موضوع وارد شویم، شر را میتوان توجیه کرد، شر را میتوان تبیین کرد. خدا را از پای میز محاکمهای که به نام شر، میتوان پایین آورد. در مجموع، برای این که از این بحث بگذرم، با خداوند، ذهن آرامش و غنای بیشتری پیدا میکند. اما قصه فقط به اینجا ختم نمیشود. باور به خداوند بعدا میتواند تاثیرات روانشناختی در زندگی ما ایجاد کند. اینجا صحبت من از باور، از سر مسامحه است. وقتی میگویم باور، یعنی اعتقاد. اما چیزی در عرصه دیانت رخ میدهد. پیغمبران، پنجرهای به روی ما باز کردند که آن پنجره بسیار درخشان، ایمان آوردن است. چرا که بین آدمی و خداوند، ارتباط وثیق روحی و قلبی برقرار میشود. این میتواند موهبت بزرگی برای انسان باشد.
تقریبا در همان الگو و پارادایمی که شما فکر میکنید، من هم فکر میکنم. خیلی اهل جزمیت نیستم. برای این قصه، تاوان هم دادم. معتقد هستم متاسفانه فلسفه اسلامی، با همه ارزشی که دارد و بعد با وجود نابغههای مهمی مانند ابنسینا که شاید در تمام عالم، کمنظیرترین و پراستعدادترین انسانها بوده، ولی پیامآور جزمیت بوده است. عقل سنتی، عقل جزمی بوده. عقلی که زود به یقین میرسیده است. این یقین زودرس همواره برای ما دردسر ایجاد کرده است. لذا من با احتیاط سخن میگویم.
معتقدم ایمان تاثیراتی دارد که نوعی از زندگی را سامان میبخشد و شاید در جایی دیگر نتوانید پیدا کنید. شاید از طریق روانشناسی و تحقیقات فلسفی و هنری، آنطور که بعضی فیلسوفان ما را به سمت هنر هل میدادند، شما نمیتوانید به آنها برسید. به همین دلیل معتقدم آدمها سه سبک زندگی دارند که شاید شیوه نخستین آن، گریبان خیلی از انسانها را هم گرفته و همیشه آزار دهنده بوده و برای آدمها رنج تولید کرده و دردسر فراهم کرده و سبب شده که زندگی کمی با حسرت سپری شود. آن سبک نخستینی که فیلسوفان و پیش از آنها، پیامبران و انسانهای معنوی به آن تاختند، خطر مبتلا شدن به زندگی سطحی و بیعمق است. آن زندگی که آدمیان مجبور به جاذبههای ظاهری میشوند. دنبال لذتهای زودرس آنی هستند که به آنها آرامش ببخشد. این جماعت در زندگی، عمدتا فرصت زیادی پیدا نمیکنند برای این که به عمق این زندگی دست پیدا کنند. این هیاهوی زندگی آنها را از پا درمیآورد. عجیب است که اتفاقا این اختصاص به آدمهای گنهکار ندارد. اتفاقا برخی دینداران نیز به این نوع زندگی مبتلا هستند و از قضا و بد حادثه این است که تبلیغات دینی ما عمدتا نزدیک به این سطح بوده. گرچه این نظر قابل نقد است. اما به نظر من دیانتی تبلیغ و ترویج شده که باعث شده ما در همین سطح باقی بمانیم. در عین این که این معلمان بزرگوار، ما را بر حذر میداشتند که به دام گنه بیافتیم، اما هرگز لایههای عمیق دین را به روی ما نگشودند. آن جنبههای معنوی و عرفانی و تجربههای سنگین و ناب پیغمبر را چندان برای ما آشکار نکردند. ما را در همان سطح نگه داشتند که به آن اشاره خواهم کرد. آدمها اگر در این سطح باقی بمانند، چند ویژگی پیدا میکنند. قرآن میفرماید: یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِنَ الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَهِ هُمْ غَافِلُونَ. قواعد ظاهری دنیا را بهتر میتوانند دریابند، اما تامل و تفکر نمیکنند. کمی صبوری و شکیبایی برای رسیدن به مقاصد عمیقتر از خود نشان نمیدهند. نخستین ویژگی این افراد این است که از کیفیت روحی خیلی بالایی برخوردار نیستد و عمدتا گرفتارند. نشانههایش را هم برخی فیلسوفان و روانشناسان گفتند و در قران هم آمده است که این گروه بیشتر به فکر «داشتن» هستند تا به فکر «بودن». یعنی ماسک و نقاب آنها، برایشان خیلی اهمیت دارد. مثلا اگر آنها را با عنوان صدا نکنیم، شاید غصه عمیق در دلشان ایجاد شود. اگر عنوان و منصب را از آنها بگیریم، نشانههایی که به آنها وصل شده را از آنها سلب کنیم، احساس خلا وحشتناکی میکنند. از خودمان مثال میزنم. مرا اگر معرفی میکنند، بلافاصله باید بگویند من دکتر هستم. گویا اگر این را از من بگیرند، روزی اگر پرده درافتد، این حقیقت از من سلب شود، انگار چیزی برای من باقی نمانده است. آن تعبیری که مولانا میگوید:
عقل تو قسمت شده بر صد مهم / بر هزاران آرزو و طم و رم
یعنی دائما از ظلمتی در ظلمتی میروند
تو درون چاه رفتستی ز کاخ / چه گنه دارد جهانهای فراخ
لذا اگر این سهم و داشتهها را از این افراد بگیرند، انگار دیگر چیزی برای آنها باقی نمیماند. راهی را رفته اما بر جاناش چیزی افزوده نشده. روح فربه و توانا و غنی نشده است. چه بسا نام بسیاری کسب کرده باشند، اما ظرفیتها بسیار حقیر و کوچک است. به همین دلیل بنده معتقدم که روح واقعی قرآن، دعوت به رشد است: یَهْدی إِلَی الرُّشْدِ. ملاک دینداری در میزان رشد روحی آدمیان است. چقدر آدمی از نظر عقلی و به لحاظ اخلاقی بالغ شود. آدمی که به لحاظ روحی، توانا و فربه است، محبوب خداوند است. اما بعضی را میبینید که عناوینشان بسیار است اما در خردی و کوچکی و کودکی باقی ماندند. مثلا به لحاظ اخلاقی در همان خردی باقی ماندند، یعنی کار کودکانه میکنند، جنگهای کودکانه به راه میاندازند، چه قضاوتها و تفسیرها تحلیلها و تصمیم گیریهاشان رنگ و بوی کودکانه دارد. عملا میبینید که در حوزه دینداری هم این معضل بزرگ را داریم. یعنی کسانی که داشتههاشان، مهمتر از بودنشان است. مثل دیندارانی که حجم عملشان، بسیار غنیتر و بالاتر از روح عملشان است. ما در تاریخ هم به این قصه مبتلا بودیم. یعنی دینداری عامیانه، یا آن چیزی که من به آن نوعی زندگی سطحی میگویم، نوعی باور سطحی، بیشتر تاکیدش بر این است که چقدر نماز بخوانید، چقدر روزه بگیرید، چقدر مکه بروید، چقدر گریه کنید، چقدر مراسم و مناسک به راه اندازید. کمتر تاکید میکند که با این نماز، به کجا میرسید، چه تحولی در روح و روان و فکر شما رخ میدهد. ممکن است آدمی دیندار باشد ولی در سطح پایین قرار بگیرد. فکر نکنید هر کسی نماز خواند، قرآن تلاوت کرد، ناله و لابه سر داد، پرونده و رزومهاش پر بود از رفتن و آمدن در مناسک و مراسم مختلف و انجام عبادتهای متنوع، لابد او آدم فرزانهای است؛ هرگز چنین نیست. ممکن است آدم عبادت بسیار انجام داده باشد، ولی در سطح پایینی باشد. وقتی حجم عمل مهمتر از روح عمل باشد، چنین میشود. هنوز که هنوز است، در صداوسیما و خیلی از نوشتهها و سخنرانیها میگویند، شب قدر شبی است که فرشتهها میآیند و زندگی شما را سامان میبخشند. رزق و روزی شما را تنظیم میکنند و میروند. شما هم آدمهای خوشبختی میشوید. خیلی کم شنیده شده که این قدر، منزلت و مرتبت و کرامت آدمی است، این تحول قرار است در روح و وجود و ذهن آدمی رخ دهد. کم اتفاق افتاده که بگوییم شب قدر، شب سرشار شدن ذهن است. شب غنی شدن وجود آدمی است. تحولی در روح و روان شخصیت آدمی است. به همین دلیل در عید فطر، با موجود تازهای روبهرو میشوید. مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم خنده شدم، دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم. تحول عمیق قرار است در ذهن اتفاق افتد. اما محرم میآید و میرود، رمضان میآید و میرود، سال میآید و میرود. همان آدم، بیهیچ تغییری. به قول مولوی:
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه / ما کم از سنگیم آخر ای گروه
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود / نه بدن از سبزپوشان میشود
من چندسال پیش این شعر را خواندم، متهم شده بودم که این را از خودتان درآورید برای ترویج سبزپوشان. این شعر را مولوی هفتصد سال پیش گفته و هیچ ربطی هم به جنبش سبز نداشت. ولی واقعا میگفت نه بند از سبزپوشان میشود. این همان زندگی است که گفتم نخستین ویژگیاش این است که داشتهها، مهمتر از بودهها هستند. این که در ظاهر چه اتفاق افتاد، چه غوغا به راه افتاد، مهمتر از این است که در من چه تاثیری رخ داد. من به حال خودم کمتر بنشینم و گریه کنم. حیفم میآید این تعبیر را نگویم. مولوی در همین باره حکایتی از شهر حلب دارد که ظاهرا حلب آن زمان، شیعهنشین بوده. او دیده بود عدهای راحت به هم دروغ میگویند، عهد و پیمان خود را میشکنند و اوضاع را به هم میزنند، ولی از آن طرف، شهر را سیهپوش کردند و بر سروسینه میزنند و گریهولابه میکنند. آنها میگویند روز عاشورا نمیدانی که هست ماتم جانی که از سر میدهد. مولوی میگوید بله، من هم قبول دارم که عاشورا یک حادثه دردناک سهمناک و تکاندهنده است، اما
عزا بر خود کنید ای خفتگان / زانکه بد مرگی است این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی برفت / جامه چه درانی چه خواهید دست
عزا بر خود کنید ای خفتگان. ما هرگز باور نکردیم که باید عزا بر خود کنیم. یعنی توجه به دین سطحی، بدون این که به محتوا تامل کنیم، مناسک، مراسم، ظاهر، احکام، قواعد شرعی، همه اتفاق افتاده است، ولی آن تحول روحی و روانی، برای ما خیلی مهم نبوده است.
دومین ویژگی این افرادی که در سطح زندگی قرار میگیرند، این است که بیشتر مایل هستند جهان را متهم کنند. یعنی عالم را به هم بریزند. اینها سعادت را در این میدانند که گویی در دنیا باید تغییراتی رخ دهد. عالم باید دگرگون شود. همه آدمها باید عوض شوند. در حالی که آدمهای بزرگ، روحهای بالاتر، برعکس، آدمهای درونگرایی هستند. فعلا نمیخواهم آن را بگویم. اما این ویژگی وجود دارد که همیشه این جهان را متهم میکنند. کمتر اتفاق افتاده که اینها گریبان خود را بگیرند و به خودشان فکر کنند. بگویند اگر معضلی و سختی وجود دارد، اگر بحرانی در خانواده، در نسبت من با یک انسان به وجود آمده، در موقعیت سیاسی من به وجود آمده، من چقدر در به وجود آمدن آن بحران نقش دارم؟ نقش من چقدر بوده که من یک خانواده را از آرامش بیرون آوردم. آیا قضاوتها، مدیریت، داوری، احساساسات، هیجان و خشم من، در اتفاقات و فضایی که تیره و آلوده کرده، موثر بوده؟ این تیپ افراد، هرگز اینطور فکر نمیکنند. از ویژگی آنهاست که همهاش فکر میکنند موجودی را در این جهان پیدا کنند یا با تغییر اوضاع و احوال بیرونی میتوانند به خودشان آرامش ببخشند. من باز هم حرفی میزنم که مطمئن هستم به کام بعضی تلخ میآید. واقعیت این است که به نظر من، دینی کردم حکومتها از همین جنس بود. واقعیت این است که دین، موهبت بزرگی در تاریخ بود و هست و یک انسان دینی هم حق دارد در عرصه سیاسی نقش پیدا کند و باید هم نقش پیدا کند، اما دینی کردن حکومت تاثیر عکس دارد. پیغمبر هیچ وقت دنیاستیز و زندگیستیز نبود. یعنی ما نمیخواهیم بگوییم مسلمان نباید نقش سیاسی در جامعه داشته باشد، منتها میگوییم یک مسلمان وقتی که میخواهد مدیر باشد یا نقش ایفا کند، نقش فردی خودش است. ولی دین از او نخواسته چون دیندار هستی حتما باید حکومتها به نام تو باشد. این تفکر اتفاقا ما را از این که به خویش بیاندیشیم، جانمان را نو کنیم تا بعد، جانهای نو جهانهای نو بسازند، دور میکند. برعکس، اتفاقا ما را از خودمان پرتاب کرد به این همه معضل اجتماعی. فرصت بزرگ تهذیب و تربیت و تحول روحی را از آدمیان گرفت. به نظرم این نگاه سطحی به دین است که فکر کنیم خلافتها و سیاستها را باید از دل دین درآوریم و دینداران و حکما و علما باید مامور شوند تا فرودگاه و جاده بسازند، روابط بینالمللی تنظیم کنند، تعلیم، تربیت، آموزش، پرورش، ورزش، همه به عهده آنها باشد. تجربه نشان داده که این برداشتهای سطحی نمیگذارند تحولات روحی و روانی بوجود آیند.
سومین ویژگی که متاسفانه آدمهای سطحیاندیش دارند این است که عمدتا موهبتهای آنها به شکل تصادفی است. یعنی در زندگی کمتر پیکار کردند تا به یک نقطه برسند. تصادف برای آنها خیلی نقش مهمی ایفا میکند. مثلا از پدر، ارثی برسد، یا مادرزاد یک موجود زیبایی باشد یا در موقعیت و منصب سیاسی قرار گیرد. واقعیتش خیلی اوقات، آدم تعجب میکند که این آقا کجا و اینجا کجا؟ چطور به این منصب رسید؟ غرضم از این چیست؟ چون اینطور جلوه میکنند، بعد از مدتی خیلی زود غروب میکنند. از یاد میروند. جاه و جلال و منزلتشان، همه گرفته میشود. چون از طریق رنج به آنجا نرسیدند. تعبیر قشنگی مولانا دارد که میگوید
نان پاره ز من بستان، جان پاره نخواهد شد / آواره عشق ما آواره نخواهد شد
کسانی واقعا از دورن، گرامی هستند. وقتی این نقاب و ماسک را برمیدارید، مانند لعل بدخشان میدرخشند. عنوان و منصب به آنها البته اعتبار نمیدهد. حوادث و رویداد و تصادف نیست که آنها را در نزد مردم محترم کرده است. ممکن است بعضی از ورزشکاران و هنرپیشگان بزرگ و هنرمندان و خوانندهها اینطور باشند. یک صدای خوش ممکن است ماندگار شود و ممکن است وقتی دیگر نمیخواند، صدا هم غروب کند. ۴۰۰ سال پیش از میلاد مسیح، سقراط میزیست. امروز بعد از ۲۴۰۰ سال هنوز ایده، افکار و اندیشه او جدی است. اما افراد سطحی، تصادفا به یک ویژگی رسیدند و تصادفا هم وقتی از دستشان میرود، چیزی از آنها باقی نمیماند. عشقهایی که از پی رنگی بود / عشق نبود، عاقبت ننگی بود
در متون دینی ما هم آمده است که مراقب باشید تا به زندگی تصادفی مبتلا نشوید. حضرت علی یکی از حساسیتهایشان در نهج البلاغه همین است که میگویند مبادا به این زندگی مبتلا شوید. از امام علی شروع کنید تا به شخصیتهایی مانند شوپنهاور برسید، همگی معتقد بودند این نوع زندگی در آخر، حسرت میآورد. عذاب هم همین است. نه این که در جهنم، اینطور آدمها را عذاب دهند. نه این که خدا در آنجا گریبان آنها را میگیرد. آنجا دچار اندوه دردناکی به نام حسرت میشوند. به قول حافظ: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود. فلسفه شوپنهاور تقریبا همین است. معتقد است کثیری از انسانها مانند پاندول ساعت میمانند. وقتی چیزی را ندارند با عطش و کلی دست و پا زدن میدوند تا آن را به دست آورند. وقتی هم به دست میآورند، بعد از مدتی خسته میشوند و آن را خیلی راحت از دست میدهند. شعری را از مولانا دیدم، این را هم بخوانم. مولوی خودش میگوید گرفتار این قصه بوده است. به نوعی درگیر این فضا و این مدل از زندگی بوده که صورتها و ظاهرا و لذتهای آنی انگار در دورهای از او دل میبرده است.
دیدم اندر خانه من نقش و نگار / بودم اندر عشق خانه بیقرار
عشق خانه، نه عشق قدرت، عشق جذابیتهای ظاهری. این که از دل این قدرت، چیزی پیدا شود به نام عدالت، شفقت، آرامش، یا از پول، ارتباط پیدا شود تا مشکل خود و دیگران را حل کند. میگفت من تهی شده بودم، پرتاب شده بودم. تو گویی فرزانگان با انگشت دستشان آسمان و ماه را به من نشان میدادند، ولی من مجذوب خود آن انگشت شده بودم، گرفتار آن صورت و آن ظاهر. یک بار مطلبی نوشتم در کانال گذاشتم. متاسفانه بعضیها عرصه مدیریت را، عرصه کاسبی میدانند، خرید و فروش میدانند. یاد حرف سقراط میافتم. میگوید به حال آن که تازیانه میزند، گریه کنیم، نه آن که تازیانه میخورد. او نمیبیند. او کور است. او که اختلاس میکند، دزدی میکند، خیانت به عهد و پیمان دیگران میکند. میگوید به حال او گریه کنیم. قصه برادران کارامازوف که یک شاهکار است، همین نکته میآید و حرفش این است که اتفاقا آن کسی که خطا میکند، به ترحم بیشتری نیازمند است. به او رحم کنید. از سر مهربانی نگاه کنید. چون او نمیبیند. چون در سطح باقی مانده، کف روی آب باقی مانده است.
بودم از گنج نهانی بیخبر / ورنه دستنبوی من روی تبر
دستنبو یعنی آن چیزی که روی دست میگیرید و عادت میکنید و بوی آن به دست منتقل میشود. مثلا اگر شاخه گلی را روی دست بگیرید، اثرات بوی خوش آن گل، به دست شما میماند. مولوی میگوید اگر میدانستم و تبر به دستم بود، بر سر این باورهای سطحی سخیف بیمحتوای خودم میتاختم. به خودم میگفتم این زندگی برای بازی نیست. نیامدیم اینجا بازی کنیم، نیامدیم اینجا تکرار بعضی اعمال را کنیم. نیامدیم اینجا به خودمان دروغ بگوییم و مست این ظاهر باشیم، بی آن که راهمان به دهی ختم شود. بودم از گنج نهانی بی خبر. افسوس را نگاه کنید. ور نه دستنبوی من بودی تبر. یعنی تبر برمیداشتم و این بتهای پوشالی دروغین که پیش آنها اینقدر بزرگ شدم، یکیک آنها را از بین میبردم. گویا این تعبیری که شوپنهاور مطرح میکند که میگوید آخر این نوع زندگی، حسرت و رنج پیدرپی است، دارد میگوید اراده معطوف به زندگی، آخر، تخریب کننده زندگی است. این متاسفانه در دنیای مدرن موجود است. در دنیای مدرن، عقل نقاد را دارید، تحسینبرانگیز است، دموکراسی و تحولات تکنولوژی و سطح زندگی، همه اینها تحسین برانگیزند. باید این دستاوردها را ستود و نباید دنبال کوبیدن عقل نقاد بود. من سرسختانه به عقل نقاد و تکنولوژی و رفاه معتقدم و بهترین شیوه حکومتداری، به نظرم شیوههای دموکراتیک است. اما در کنار اینها، میپرسیم چرا این همه خشونت وجود دارد؟ برای این که اراده، معطوف به زندگی است. حرفهای شخصیتهایی مانند بنتام و دیگران، ملاک خوبی، سود و زیان است. مهمترین مشکلی که در ذهن بنتام یا جان استوارت میل بود، همین بود که معتقد بودند خوشبختی را در تصرف این جهان میتوانید به دست آورید. وقتی جان خراب میشود، این همه خشونت از در و دیوار میبارد و به وجود میآید. حالا نگاه کنید، مرحله دوم از چه زمانی آغاز میشود؟ مرحله دوم از زمانی آغاز میشود که بشر خسته میشود. معلوم نیست واقعا چگونه است. اما بعضی آدمها از این خواب گران، برمیخیزند. وارد مرحله دوم زندگی میشوند. یک دفعه تحولی در زندگی آنها رخ میدهد. به قول کییرکیگارد، گویی جهشی رخ داد. البته او جهشی به مرتبه سوم مطرح میکند. میخواهم بگویم این فقط دغدغه کییرکگارد نبوده، دغدغه خیلی از آدمهای دیگر بوده. در قرآن هم آمده است که وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ. در عرفان مسیحی نیز به این اتفاق، نجات میگویند. در عرفان شرقی به آن رهایی میگویند. آدم رها میشود. چشمی ناگهان گشوده میشود. رویداد حیرتانگیزی رخ میدهد. آدمها وارد سبک زندگی دوم میشوند. یعنی کسانی که میفهمند و خدا دوستشان دارد. من معتقدم عمیقترین شکل دوستی خداوند، اینجا اتفاق میافتد که البته من هیچ وقت نفهمیدم این دوستی چه ظهوروبروزی دارد؟ به چه شکل یا شکلهایی است؟ آیا این دوستی مثلا منجر میشود به مال و منال بیشتر؟ برداشت من از دوستی خداوند، براساس آنچه از قرآن و مجموعه اشعار بزرگانی چون مولوی و سعدی و آنچه از عرفان شرقی به وجود آمده، میگوید لزوما اینگونه نیست که دوستی خدا، شکل و ظهور ثابتی داشته باشد. شاید من مریض باشم و صدای دعای من را خداوند نشنود. شاید بیاعتنا باشد. شاید هم جواب دهد. شاید من تهیدست باشم، گرفتار باشم و این رنج اضافه شود. هیچ وقت نمیتوان صحنه پایانی جدا شدن شخصیتهایی مانند امام حسین از خانوادهاش را که به نظرم عظیمترین مصیبتی است که بشر تا حالا دیده، تصور کرد. در حالی که او هم خداوند را صدا میکرد. عیسی مسیح هم خدا را صدا میکرد. ایوب هم خدا را صدا میزد. اما در جایی پاسخ نمیدهد. در عرفان مسیحی میگویند آخرین حرف عیسی مسیح این بود که با من چه کردی؟ یا مثلا در عهد قدیم وقتی ایوب را نگاه میکنید، تمام وجود آدم به زلزله میافتد. نفس آدم بند میشود. آنقدر شدائد زیاد میشود و تنگناها افزون میشود که گاهی رسولان مایوس میشوند. متی نصر الله؟ خدا را اینطور نمیشود شناخت. خدا کجا میآید؟ نمیدانم، ولی در همین حد میتوان گفت آنجا که قرار است انسان از آن خواب گران برخیزد، خدا آنجاست. وقتی من رئیس میشوم، نباید فکر کنیم چون خدا ریاست داده، پس خدا هم با آن هست، یا چون او مکنتی داده، پس خدا هم با آن هست. یا دشمنانمان را بیچاره ببینیم و بگوییم چون همه نابود شدند، پس خدا هم با ما است. میگوید خدا وقتی پیدا میشود که در وجود آدمی، درد پیدا شود. در وجود آدمی، تمایل عمیقی پیدا میشود که از این زندگی سطحی، از این زندگی غبارآلود و بیمقدار، خسته میشود و تصمیم میگیرد تغییر کند. البته پیش از مرگ، پیش از این که گریبانش را بگیرند و کشانکشان ببرندش، چشمانش را باز کنند و یک عمر بیحاصل، پیش روی چشماناش قرار گیرد. اگر پیش از مرگ بیدار شدیم و تحول یافتیم، بردیم و این بزرگترین موهبتی است که خدا میتواند نصیب انسان کند. چیزی که در تفکر دینی به آن توبه میگوییم، این که امام علی دستش را بالا میبرد و میگوید من در نصب فلان آدم، اشتباه کردم. اینها علامت بزرگی روح است. کسی که دلش میشکند، کسی که در وجودش واقعا آتشی به پا میشود، تغییر و تحول پیدا میکند، اقرار میکند، اعتراف میکند. خطای خودش را میکاود، کسانی مانند امام علی، شخصیتهایی مانند مولوی معتقد هستند این بزرگترین موهبتی است که خدا نصیب یک انسان میکند. اینحا، آنجایی است که خدا مداخله میکند، خدا مشارکت میکند، خدا تجلی میکند، خدا نزدیک میشود، خدا بنده خودش را در آغوش میگیرد. جایی که کسی جرات میکند به حال خودش گریه کند. جرات میکند به نقد خودش بپردازد. روشهای غلط خودش را به جای استمرار و تاکید و تکرار و پیگیریهای پیدرپی، عوض میکند و جرات و صلابت پیدا میکند که به خودش اعتراض کند و در برابر خودش بایستد. این قویترین احساسی است که ممکن است برای یک انسان بوجود آید. همان چیزی که به آن دلیری میگویند.
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا / زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
یک جا نشان دهید که امام حسین یا امام علی، آغازگر جنگ باشند. در همان نهجالبلاغه امام میگوید آنقدربه من فشار نیاورید، آنقدر اصرار نکنید. من تا جایی که ممکن باشد مدارا خواهم کرد. آخرین کار، داغ کردن است. کار ما نیست اسلحه دست گرفتن. دستشان میلرزید. دلیری به این معناست که به خود میتاختند. افکار خودشان را نقد و بررسی میکردند. اینها آدمهای بزرگی هستند. کسی که به حال خودش گریه میکند.
من بچه شری از جوانی بودم. محل ما هم جوادیه بود و اقضا میکرد چنین بزرگ شوم. ولی واقعا نمیدانم چطور است، نمیخواهم از سر تملق بگویم، خدا را دوست داشتم و بسیار پای این منبر و آن منبر، این جلسه و آن جلسه میرفتم. گاهی اوقات هم پدرم دستم را میگرفت و پیش مرحوم شریعتی یا مطهری میبرد، گرچه خیلی چیزی نمیفهمیدم. ولی آن حرفها را واقعا دوست داشتم. ندیدم یک نفر بلند شود و بپرسد حضرت موسی که در برابر فرعون میایستد، فرعون میگوید تو آدم کشتی، حالا میخواهی من را هدایت کنی؟ موسی با دلیری تمام میایستد و دستش را بالا میبرد و میگوید آن موقع از گمراهان بودم. بعد میگوید قَالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی. این هم ترک اولی نیست. گفتم که پیشفرضهایی در ذهنمان است، تاریخ فرهنگی ما را بیچاره کرده است. با این پیشفرضها میرویم سراغ احکام، حکومت، سیاست، قضاوت که همه چیز را تحتالشعاع قرار داده، در حالی که قابل دفاع نیستند. رسما میگوید یک نفر را از پشت زد. ایستاد و گفت ظَلَمْتُ نَفْسِی. خدا، در بزرگی یک انسان، اینگونه کسی را معرفی میکند. خدا وقتی میخواهد انسان را دوست بدارد، از این سطح نازل بیمقدار کودکانه عبوس، آدم را بیدار میکند و نگاه تازهای به او میبخشد. این ابیات چقدر قابل تامل است.
داد مر فرعون را صد ملک و مال / تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر / تا ننالد سوی حق آن بدگهر
وقتی خدا کسی را از چشم میاندازد، همینطور است. به او درد نمیدهد، عطش نمیدهد، طلب نمیدهد، وجدانش را نمیگزد. البته خدا همه بندگانش را دوست دارد. ولی وقتی اصرار کردی، وقتی به خطایت مباهات ورزیدی و افتخار کردی و همچنان پافشاری کردی، دیگر نمیشود ترا از جایت بلند کرد. این را نمیشود تغییر داد. إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلًا أُولئِکَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَهِ وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ لا یُزَکِّیهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ. این آیه خیلی تکاندهنده است. میگوید من آنها را نگاه نمیکنم. لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ. معتقد هستم هیچ کدام از این آیاتی که در قران آمده، حتا شدیدترینش که لدینا عذاب الیم، هیچ کدام عذاب به معنای واقعی نیست. نوعی روش تربیتی است. ولی خدا این کار را میکند که تا واشود چشمان من. یک دم به داغم میکشد سوی چراغم میکشد. اما در یک جا عذاب است. آنجا که میگوید دیگر نگاهت نمیکنم. عذاب اینجاست. هر کاری دوست داری انجام بده. وقتی میخواهم نگاهت کنم، به تو درد میدهم، عطش میدهم، طلب میدهم، گریه میدهم. گوش شنوا به تو میدهم. وقتی گوشی کر شد، یعنی من دیگر به تو نگاه نمیکنم. تو هر چه گفتی، فایده نداشت، دیگر به تو نگاه نمیکنم. وای از دست چنین آدمهایی. یعنی دیگر نمیشود با آنها کاری کرد. اما این طرف را نگاه کنید، میگوید:
گر خدا خواهد کهمان یاری کند / میل ما را جانب زاری کند
وقتی عذر میخواهی، وارد سبک دوم زندگی میشوید. سبک دوم اخلاقی، سبک اخلاقی است. جایی که افراد برای خودشان، پایبندی دارند. اصول اخلاقی دارند. از اینجا به بعد، دیگر لذت من برایش مهم نیست. بلکه دیگری مهم است. شرافت و امانتداری و… برایش مفاهیم مهمی است. چارچوب دارد، پروا دارد، خویشتنداری میکند. هنوز در این عرصه، خویشتندارانه زندگی میکند. برای این که به قسمت آخر هم برسم، اینجا همانجاست که میگوید خدا من را از چاه درآورد. میگوید از بن چاهی همی بودم زبون. این تجربههای واقعی است. تفنن شاعرانه نیست. اینطور نیست که مثلا شاعری در خانقاه نشسته و حالی پیدا کرده و شعری گفته باشد. این تجربه عمری خون دل خوردن، ممارست کردن، تمرین کردن و به قول مولوی در کوبیدن است. آدمی را نشان میدهد که به حمام میرفته و تقلب میکرده و لباس زنانه به تن میکرده، بعد سوءاستفاده میکرده. یک بار گیر میافتد. جزئیات خیلی قشنگی دارد در بحث توبه نسوح. توبه نسوح را مولوی شرح داده است. میخواهند همه را بگردند. او تمام دست و پایش را میبازد. آنجا با تمام وجودش به درگاه خدا میگوید که خدایا رحم کن.
گفت عمر و مهلتم دادی بسی / لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال / بازنگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توام / چنگ بهر تو زنم آن توام
توفیق این است. ثروت واقعی که ممکن است یک آدم، به لحاظ تجربه دینی به دست آورد، بخش مهمی از آن، اینجاست. میگوید خدا نگاه میکند. صدایش را میشنود.
خوش همی آید مرا آواز او/ آن خدایا گفتن و آن راز او.
یک نفر گریه میکرد، شیطان گفت چقدر گریه میکنی، بس است دیگر. او رفت و نیامد. بعد گفت چرا نیامدی؟ امشب چرا گریه نکردی؟ چرا ناله نکری؟ گفت:
لبیکم نمیآید جواب / زان همی ترسم که باشم رد باد
یک دفعه خدا خودش وسط داستان میآید. آنجا خضر را کنار میزند که بی انصاف، تو فکر میکنی گفتی به تو لبیک گفتم چیست؟ بله، ما همواره باید طلب دعای خیر کنیم. ما باید طلب نیکی کنیم. ما باید برای طلب بهبود زندگیمان هم از خداوند کمک بگیریم. برای همسایه، بیمار و زندانی بیگناه و… دعا کنیم. ولی اصلیترین، شگفت انگیزترین، حقیقیترین موهبت خداوند، میگوید اینجاست. میگوید آن دعا و سوز و دردت پیک ماست. تو فکر کردی خودت میآیی؟ خودت در میکوبی؟ خودت توبه میکنی؟ نه. پیک ماست. زیر هر یا رب تو، لبیک ماست. از اینجا سبک دوم زندگی آغاز میشود. آدم را زیر و زیر میکند. آدمهای زیادی بودند، مثل خود بودا که چشم او ناگهان باز میشود. در کاخ و قصر زندگی میکرد، ناگهان بیرون از کاخ را میبیند، فقر و گرسنگی میبیند، زیر و زبر میشود.
من معتقدم که اگر خدا را برداریم، اخلاقی بودن به لحاظ عقلانی مشکل ندارد. من منشا اخلاق را خرد میدانم. مثل معتزلیان. معتقد نیستم که شرع، اخلاق میآفریند، خیر. ولی شرع، منبع بسیار غنی برای تقویت اخلاق است، برای تعلیم اخلاق است. ولی بدون خدا به نظرم خیلی سخت میشود اخلاقی زندگی کرد. باورهای دینی، منشا اخلاق نیستند. اینطور نیست که آدمها نفهمند، فلان آقا بگوید این خوب است، من میگویم این خوب است، پیغمبر میگوید. نخیر. آدمها از آن جهت که آدم هستند میفهمند خوب چیست و بد چیست. ولی باور دینی، میتواند ضمانت اجرایی مهمی ایجاد کند. کییرکگارد هم معقتد است در ساحت دوم، ضمانت اجرایی نیست. ممکن است آدمها خسته شوند و دوباره به ساحت اول برگردند. آن حادثهای که آدم را کاملا دگرگون میکند، ساحت سوم ایمان، یعنی شوریدگی، مستانگی، ورود در عالم بالاست که دیگر باور خدا نیست. بلکه عشق خداوند است. خداوند، همه وجود آدم را در بر میگیرد.
گفت من در تو چنان فانی شدم / که پرم از تتو ز ساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست / در وجودم جز تو ای خوشکام نیست
موضوع سبک زندگی مومنانه، عشق ورزیدن به خداوند در تمام آفرینش است و امید داشتن و البته معنا بخشیدن به زندگی. امیدوارم فرصتی باشد که این بحث را تکمیل کنم و به طور گستردهای در مورد آن توضیح دهم. چون جایش در آموزش فرهنگی اسلامی ماست، بحث ایمان و ایمانورزی و مومنانه زیستن. ما شرعی و فقهی زندگی کردیم، فقیهانه و شریعتمدارانه زندگی کردیم، اما مومنانه زندگی نکردیم و طعمش را نچشیدیم. این غزل را میخوانم و شما را به خدا میسپارم.
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد / آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز / وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد / آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز / وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
پایان پیام
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.